Feb 5, 2015

کاش این آلما میومد سر خونه زندگیش و دوباره اینجا می نوشت.

Feb 1, 2015



حواسم نبود
همه احساساتي كه طی سالها انبارشان كرده بودم و در مصرف شان به شدت محتاط و کم خرج بودم، حالا گوله گوله ريخته اند بيرون.
جمعشان هم نميشود كرد. انقدر كه غليظ و چسبناكند.
نشسته ام يك گوشه و هي نگاهشان ميكنم كه چطور در هواي آزاد به جنب و جوش افتاده اند
حق هم دارند. عقده اي شده اند از سخت گيري هاي من.
حالا من هر چه ميگويم آرام بگيريد كه قسمت چپ مغز من كارش را انجام دهد گوش نمي دهند.
هي پوست سبز چسبناكشان را ميكشند روي حال و هواي من.

Dec 12, 2014

اگر این آلمانی ها فرهنگ فیلم دیدن به زبان اصلی با زیرنویس را جایگزین دوبله می کردند، هم وضعیت آلمانی ما مهاجران زبان بسته بهتر میشد، هم انگلیسی در پیتی خودشان.

May 12, 2014

مدتی است که علاقه م به موزیک را از دست دادم. شاید بیشتر از یک سال
جدی نمیگرفتمش، فکر کردم دچار یک نوع پریود روانی شدم که میگذرد، ولی نگذشت
 از اینجا شروع شد که در خارجی که ما هستیم، ریسک جریمه شدن به خاطر دانلود موزیک خیلی بالاست. و آن دسته از دوستانی که مبنع تامین کننده موزیک من بودند، دیگر در دسترس نبودند. من هم که خیلی اصرار به سبک سنتی خودم داشتم که باید موزیک را روی هارد کامپیوتر خودم داشته باشم، از آنجایی که از یک جایی به بعد، از موزیک های روی کامپیوترم خسته شدم، دچار سندروم «نکست» شدم
سندروم نکست اسم یک نوع بیماری است که من در خودم کشفش کردم. اینطور عمل میکند که بعد از گذشتن چند ثانیه از یک آهنگ، دستت ناخودآگاه به سمت دکمه نکست میرود و این داستان تا جایی ادامه پیدا میکند که اصلا بیخیال موزیک گوش دادن میشوم. 
زمانی وخامت اوضاع را فهمیدم که متوجه شدم آیپادم مدت هاست بی استفاده گوشه ای افتاده. آیپادی که از  مهمترین محتویات کیفم بود. هیچ وقت برایم مهم نبود که فاصله خانه و محل کار و دانشگاهم زیاد باشد چون آیپاد  با من بود و ما باهم انقدر خوش بودیم که من اصلا گذران زمان را نمیفهمیدم
خلاصه که نمیدانم چطور بود که موزیک تقریبا از زندگیم حذف شد. احساس کسی را دارم که انگار مثلا قابلیت عشق ورزیدن را از دست داده. کسی که میداند چه لذت عمیقی را از دست میدهد ولی نمیتواند برایش کاری کند
چیز دیگری که باعث تشدید این داستان شده، این است که من از این بیماری ام خجالت میکشم. آنقدر که وقتی کسی از موزیک جدیدی حرف میزند، خودم را عقب میکشم چون احساس میکنم دیگر قابلیت برقرار کردن چنین رابطه ای را ندارم 
وحشتناک است

Feb 3, 2014

یکی از عواملی که مرا در خارج منزوی و بی میل به شناخت آدم های جدید کرده، خستگی از تلاش های بی وقفه و تکراری برای حرف باز کردن است. تلاش مزبوحانه ای در جهت علاقه نشان دادن به زندگی افرادی که در واقع به هیچ جایمان هم نیست که کی هستند و چه میکنند، ولی برای اینکه آدم اجتماعی و خوش مشربی به نظر بیاییم، باید درگیرش شویم و هر بار که در هر جایی یک آدم جدید میبینیم بپرسیم اوه چه جالب که ۵ ساله اینجایی، برلین را دوست داری؟ چه  فرقی برای تو دارد که من این خراب شده رو دوست دارم یا نه.. جدا از اینکه اصلا چه سوال مسخره و کلی ای است، مثلا از پرسیدنش چه چیزی عایدت میشود؟ مثلا اگر برلینی باشی، کیف میکنی که یک میدل ایسترنی آمده و در شهر تو عشق میکند؟ در حس من نسبت به شهر، نکته مشترک با خودت پیدا میکنی و کمتر احساس تنهایی میکنی؟
به من که باشد، وقتی که همان چند نفر معدودی که حرفشان را میفهمم، نیستند، مثل برج زهر مار مینشینم در بارها و کافه ها و حوصله ام برای خودم بین این همه آدم و دود سر میرود. نشدنی است ولی! همکاران دوست پسرم، دوستان دوست صمیمی ام و یا استاد منگل دانشگاهمان هستند این غریبه های بی نکته و یا اصلا با نکته ای که ممکن است ماه ها طول بکشد نکته شان برای من آشکار شود که از حوصله ی نداشته ی من خارج است . نمیشود برج زهر مار بود. با خودت میگویی چهار تا لبخند و سوال مسخره رد و بدل کردن راحت تر است. نتیجه اش این میشود که هی ساعت را نگاه میکنی و منتظری به جایی برسد که رفتنت خدایی نکرده کسی را آزرده نکند و در نهایت اصلا کلا تمایلت را در شرکت در برنامه های مشابه از دست بدهی.
نه اینکه اینجا آدم هایی نباشند که پنانسیل غرق شدن در حرف ها و نگاهشان نباشد. خوب هم هست ولی مثل هر جای دنیاست. لامصب ها محدودند و انگشت شمار. خودم رو کشتم تا در همان تهران چند تایشان را پیدا کردم. اینجا کلا آدم خود را پیدا کردن سخت تر است. اینجا اکثریت آدم ها حداقلی از شعور اجتماعی را دارند که باعث میشود همه شان ظاهر معقول و گول زنکی داشته باشند و میانگین زمانی که برای تشخیص اینکه آیا حرفی برای باهم زدن دارید یا نه، خیلی از تهران بالاتر است. برای همین نمی ارزد. من هم کم ندارم از این آدم هایی که ازشان سیر نمیشوم و وقتی درصد خطا واتلاف خطا در ملاقات آدم های جدید انقدر بالاست عطایش را به لقایش میبخشم.

این را میخواستم بگویم. قبلا که آلمانی نمیفمیدم ، برای اینکه کمتر غریبی کنم سعی میکردم از روی حرکات افراد و حالت چهره شان حدس بزنم راجع به چه مسائلی حرف میزنند. و تصورم این بود که همیشه خیلی حرف های مهم و جالبی رد و بدل میشود. تازگی است که احساس میکنم صدای شهر را میشنوم و انقدر مزخرف است که گاهی ترجیح میدهم زبان نمیدانستم و حداقل فکر میکردم که اتفاق های جالبی در اطرافم می افتد.
امروز از دانشگاه می آمدم، چند تا دانشجو داشتند سعی میکردند حرفی برای زدن باهم پیدا کنند. به هر دری میزدند که حرفی برای گفتن به هم داشته باشند و تمام مکالمه شان به نظر من تلاشی ناکام بود برای ایجاد یک نوع رابطه ی انسانی. انگار که عموم صحبت ها از حد کلی ترین و تکراری ترین مسائل به ندرت فراتر میرود و این حوصله مرا در حد مرگ سر میبرد

نمیدانم ساخته ذهنم است یا واقعی ولی به نظرم می آید تهران متفاوت بود. آدم  مزخرف کم نمی شنید، ولی یکهو جاهایی که انتظار نداشت هم دچار چالش فلسفی میشد و یا ناخواسته مشکلات واقعی مردم را میشنید. با یک غریبه میشد از شخصی ترین مشکلات حرف زد، راحت نبود ولی پیش می آمد. اصلا چرا انقدر اینجا و آنجا میکنم؟ آقا جان دروغ چرا؟ من همیشه حوصله ام زود سر میرود. این لپ تاپ بدبخت ۱۰ ثانیه دیر جواب دهد انقدر فورس کوییت اش میکنم که مادرش جلوی چشمانش عروس شود. در مورد آدم ها که بدتر.. چند دقیقه ای فرصت دارند که نشان دهند حوصله سر بر نیستند وگرنه باید شق القمر کنند که در زمان نظرم نسبت بهشان عوض شود.  

بنابراین اگر شما را دوست نداشته باشم، هیچ تعجبی نمیکنم اگر حالتان از فیس و افاده های من به هم بخورد.


Jan 31, 2014

.من یک نوع احساس دین به کسانی که اینجا را میخوانند دارم، با اینکه نه آنها را میشناسم، و نه فکر میکنم اصلا تعداد قابل توجهی باشند. احتمالا در حد ۲،۳ نفری بوده اند که همان ها هم بعد از وقفه های طولانی بین پست ها، از سر زدن به اینجا خسته شده و رفته اند. ولی هنوز بین یکی دو تا نظری که زیر بعضی پست ها نوشته اند میبینم، که هر از گاهی کسی نگاهش اینجا می افتد و غر میزند که بیا و بنویس. همین دو کلمه در من احساس مسئولیت شدیدی ایجاد میکند. در حدی خودم را جدی میگیرم که احساس میکنم رهبر سیاسی ای هستم که مردم منتظر اشاره ای از او هستند و باید سریع تر دینم را ادا کنم.

مدتی زیادی بود که نوشتن برایم  تقریبا غیر ممکن شده بود. اسیر خاصیت بی نقص سکوت شده بودم. هنوز هم هستم، ولی دیگر خودم را آنقدر مهم نمیدانم یا شاید مثل قبل درگیر تصویری که دیگران از من دارند، نیستم. بگذار بدانند در ذهنم چه میگذرد و پیش فرض اشتباهشان در مورد اینکه چه آدم بی نقصی هستم بشکند (با در نظر گرفتن فرض محال که کسی اصلا چنین پیش فرضی در مورد آدم داشته باشد). اینکه فکر میکردم با سکوتم، تصویر جذاب تری از خودم ارائه میدهم برمیگردد به تجربه شخصی خودم. معمولا در مواجهه با بیشتر آدم ها، خیلی سریع بعد از رد و بدل چند جمله، ناامید میشوم ...بالطبع که در چنین شرایطی، کم حرف ترین آدم ها، جذاب ترین ها به نظر می آیند.
 قضیه این است که میدانم خودم هم، در لحظه، کم نظرات بی ربط و لوس نمیدهم که قضاوت و پیش داوری بقیه در مورد من را توجیح کند. برای همین مدت ها اسیر رفتار خودم بودم و سعی میکردم با هیچ نگفتن احتمال خطا را به صفر برسانم، نه اینکه دیگر اسیر تصویر خودم نباشم ولی انگار با خودم راحت ترم. سکوت کردن برایم  دیگر تنها وسیله ای برای مرموز و جذاب ماندن نیست. راهی است برای نشان دادن نظرم در مورد چیزهایی که نمیدانم، یا مسائلی که چیزی برای اضافه کردن به آنها ندارم و یا فرار از مکالمه های لوس و تکراری با آدم هایی که وجه مشترکی با آنها ندارم. 

خلاصه که با انگیزه ی خدمت آمده ام که بمانم






Aug 8, 2013

همیشه از رفتن به دکتر زنان وحشت داشتم. وحشتی که احتمالا خاص من نیست و گریبان گیر بسیاری از امثال من است. اولین بار که دکتر زنان رفتم کابوس بود. احساس میکردم از دکتر گرفته، کسانی که در اتاق انتظار نشسته اند، منشی پاچه ورمالیده کلافه، تا حتی جسم فلزی سرد دردناکی که داخل واژن آدم میکنند، قضاوتم میکنند. سعی میکردم طوری رفتار کنم که کسی فکر نکند خدایی نکرده دختر خرابی چیزی هستم. انقدر مظلومانه مینشستم و سر به زیر جواب منشی دکتر را میدادم، انگار در محکمه ی دادگاه آدم کشی ام.
هر بار که در ایران به مطب دکتر زنان میرفتم نگاه میکردم ببینم غیر از من کسی آنجا نشسته که حلقه دستش نباشد، معمولا هم پیش نمی آمد. لامصب ها همه حلقه داشتند. یکی دو بار حتی برای فرار از سوال مسخره ی ازدواج کردین؟ انگشترانگشت وسطم را برعکس مثل حلقه می انداختم به انگشت کناری اشاره که هیچ وقت هم کمکی نکرد. هر بار که میخواستم معاینه شوم، با خودم از قبل تمرین میکردم که اگر دکتر پرسید ازدواج کرده ای، بگویم بله. رسم مسخره ی دکترهای ایرانی است. اگر بگویی ازدواج نکرده ای به این معنا است که باکره ای. ولی هر بار، در لحظه جواب دادن، گفتن اینکه دروغ انقدر بزرگ به نظرم می آمد که میگفتم نه... ولی! این ولی را که میگفتی سر دکتر از روی فایل و نسخه و هر چیزی که جلویش بود بلند میشد و یک جوری زل میزد به آدم انگار جذام داری . قضاوتی که در نگاهش بود مرا میکشت، حتی اگر فقط نمودش در تعجبی خفیف بود. نگاه دکتر آشنا بود، شبیه نگاه ناظممان بود وقتی در کیفم نوار نیروانا پیدا کرد. نمیدانم چه طور تحت شستشوی مغزی نظام آموزشی جمهوری اسلامی بودم، که با وجود اینکه خودم و خانواده ام کارهایی که آنها گناه میدانستند را روا میدانستیم، وقتی جرمم کشف میشد، چنان احساس گناهی میکردم، انگار مرتکب قتل شده ام. نگاه های مطب دکتر زنان همان حس را در من زنده میکرد. خودم هیچ حس گناهی نداشتم ولی میدانستم که از نظر ناظران، محکومم!
معیار ما در تهران برای دکتر خوب، دکتری بود که در نگاهش قضاوت نبود. آلما یک بار به من گفت که فلان دکترکارش خیلی خوب بود و مهم تر از همه به جای سوال رایج مسخره ازدواج کردین، میپرسد رابطه داشتین؟ خب خودش قدم مثبتی به جلو است. برای رهایی از این حس بیگانگی از بیمارهای دیگر بعضی وقت ها دست جمعی دکتر میرفتیم. یک بار ۴ تایی بودیم . مطب پر بود و ما باید چند ساعتی صبر میکردیم. ماهم با مانتوهای رنگی و گل منگولی مان نشستیم کف زمین و باهم حرف میزدیم. تمام نگاه ها به سوی ما بود ولی برایمان اهمیتی نداشت. نمیدانم چه شد که سه نفر دیگر مجبور شدند قبل اینکه وقتشان برسد بروند و من ماندم و همه ی آن نگاه ها. انقدر سنگین بودند، که از روی زمین بلند شدم و جمع و جور گوشه ای ایستادم. کتابی هم از کیفم در آوردم که فکر نکنین حالا چون لباسام رنگیه و روی زمین نشستم ، یعنی آدم جلف و بد کاره ام.
مانده ام که اصلا اینطور فکر میکردند، اصلا مگر نظرشان برایم مهم بود؟
پرت شدم جاهای بیربط. 

خلاصه که الان در مطب دکتر زنان در برلین نشسته ام. از در که وارد شدم طوری با حسادت به زوجی که با بچه شان نشسته بودند نگاه کردم، که خودم جا خوردم. برای لحظه ای احساس کردم که حضور آنها از حضور من مشروعیت بیشتری دارد این حس لعنتی گناه، این ترس از دختر بدی بودن، هنوز هم جایی این ته وول میخورد و حال مرا خراب میکند.

May 7, 2013

امروز کسی در فیسبوک نوشته بود: این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
و من فکر کردم که شاید این جمله تا چندی پیش، خیلی به دلم می نشست و بیانگر حالم بود ولی امروز برایم چندان معنایی ندارد. گویی که اصلا خانه ی واحدی وجود نداشته و ندارد. خانه همان جاست که بعد از ظهرها در آن عطر چایی میپیچد. اتاقی است با گوشه ای دنج برای کار. هر جایی است که کوه دارد و رودخانه. خانه آنجاست که شب های تابستان را میتوان تا خانه رکاب زد و یا آنجایی که بتوان بعد از نیمه شب ،در اتوبان های خالی، در حال مستی رانندگی کرد. خانه تهران است و برلین و صد شهر دیگر. خانه ترکیبی است از هزار عنصر کوچک که منحصر به هیچ نقطه ی جغرافیایی نیست.    

Jan 26, 2013

اجازه دهید برایتان کمی کلی گویی کنم. البته لازم به یادآوری است که این کلی گویی صرفا از مشاهدات شخصی صاحب متن نشات میگیرد و می تواند هیچ جنبه ی عینی و واقعی ای نداشته باشد. 
در این خارجی که ما زندگی می کنیم، پارتی کردن یکی از اصلی ترین ارکان زندگی است. اگر آخر هفته ها پارتی نکنید و یکی دوبار در ماه بعد از طلوع خورشید خانه نیایید، چنان تحت فشار اجتماعی منفی قرار می گیرید که خودتان هم معذب می شوید. حتی ممکن است بعد از مدتی به این فکر بیفتید که شاید مشکلی، اختلالی، چیزی دارید. برای این نوع پارتی کردن در فضای بسته پر دود با موزیک معمولا متوسط الکترونیک، برای اغلب آدم ها، الکل هم معمولا کفایت نمی دهد. اگر هم بدهد چنان گندی به یکشنبه ی نازنین شما میزند که اصلا ذات لذت را منکر می شوید.
خلاصه که من از همان اول، اهلش نبودم. یعنی همیشه زمان هایی بود که یا به واسطه ی موزیک خوب و یا همراهانم، تا خرتناق کیف کردم ولی به طور کلی حوصله ندارم. بعد از دو سه ساعت خوابم میگیرد و دلم تخت و خواب می خواهد، یا نهایتا جمع کوچکی در جایی که بتوان صدای همدیگر را شنید.
جدا از همه اینها، هر از گاهی کسی برنامه ای جمعی میگذارد و در یک ایمیل یا ایونت فیسبوکی بقیه را دعوت به جایی یا کاری می کند. این ایمیل ها معمولا فرمت ترحم برانگیزی دارند. اغلب به شیوه ای نوشته می شوند که به نوعی افراطی سعی در جو دادن و ایجاد هیجان دارند. انگار که، اگر کمتر از دو سه بار از واژه ای مثل «فان» استفاده شود، اصلا دلیلی برای شرکت در آن مراسم نمی ماند. اصلا یک نوع شادی کاذب و اصرار شده ای هست توی ایمیل ها که آدم حرصش می گیرد. خب چرا باید طرف چند بار تاکید کند که «ایت ویل بی سو ماچ فان» . اصلا شما از کجا می دانید که قرار است خوش بگذرد که به مردم وعده می دهید؟ من خودم بارها آمدم و خوش هم نگذشته.
در تهران اگر کسی این را بگوید، خنده دار می شود واقعا. بچه ها بیایید خانه ما، خیلی خوش خواهد گذشت! البته خب لازم هم نیست. کمیت برنامه ها و فضاها برای جمع شدن خودش دلیلی است برای رفتن. تبلیغ نمی خواهد. ولی در نهایت هم به نظر این حقیر، اینجا آدم ها بیشتر قهقهه می زنند و بیشتر می رقصند و بیشتر انگار دارند نوای «فان فان فان» سر می دهند
حالا همه ی اینها اصلا به این معنی نیست که آدم ها در ایران خوش گذران تر و خوش مشرب ترند.  برای خود من هزار دلیل و بهانه برای توجیح این حال وجود دارد ولی این «شوق و هیجان بزرگنمایی شده»  واقعا حرص من را در می آورد.
نکته ی آزار دهنده ی  دیگر این است که اگر آخر هفته باشد و شما برنامه ی دیگری نداشته باشید و صرفا دلتان تنهایی بخواهد و معاشرت با خودتان را به بقیه ترجیح دهید، حتما مشکلی دارید. قابل قبول نیست. من همیشه باید برای آخر هفته هایم سناریوی آماده ای داشته باشم که اگر حوصله نداشتم توضیح دهم که خانه ماندن به معنای افسردگی و بدبختی نیست و حتی در شرایطی می تواند نشانه ی نوعی رشد شخصیتی هم باشد، کسی سین جینم نکند.  
  خلاصه که الان که باز زمان برگشتن به خارج شده، اصلا حوصله ی این مراسم و توضیح دادن اینکه چرا نمی خواهم جایی بروم، یا می خواهم برگردم خانه و تلاش برای خنثی کردن فشار اجتماعی که اصرار بر آدم منزوی اجتماع گریز بودنم دارد، را ندارم .
کسی که میخواهد برود را باید گذاشت رفت آقا جان. حالا راجع به این هم در یک جلسه ی دیگر مزاحمتان می شوم. 
  

Nov 6, 2012

گاهی روزها انقدر بی حوصله می شوم
که طی کردن فاصله تخت تا توالت هم به نظرم بی اندازه طاقت فرسا می آید
کز میکنم گوشه ای تا زمان از درونم رد شود
تنها فکری که در این لحظات آرامم می کند، در حرکت بودن است. حرکت هم بیشتر برایم با جاده تداعی میشود. در راه بودن و از پنجره حرکت را تماشا کردن و یادآوری مداومش. دلم میخواست زندگیم مدام در حال رسیدن و رفتن، رفتن و رسیدن بود. این هم احتمالا خسته ام میکند. اگر در ما چیزی به نام غریزه ی آشیانه سازی وجود داشته باشد،  به نظر می آید در من خوب نهادینه شده. 
مثل کرم می مانم. چیزهایی که دوست دارم را هر بار که میروم ایران، همان جا در اتاقم میگذارم و برمیگردم. حس ثبات دارد اتاقم در تهران. برعکس این ۴ سال که در اینجا حداقل ۱۰ بار اتاق عوض کردم، محله عوض کردم، پوست انداختم و رنگ عوض کردم، هر بار که به ایران برمیگردم اتاقم همان جاست. با همه آن بخشی از گذشته ام که چیزی در آن ثابت بوده. چیزهایی که دوست دارم را در همان سوراخ امنم میگذارم و برمیگردم اینجا سر زندگیم. با اینکه آنجا نیستم و نمیخواهم که باشم ولی گویا احتیاج دارم که احساس کنم جایی ثابت در دنیا برایم وجود دارد. اتاق هم احتمالا خیلی استعاره ای نمودی ظریف از نیاز به نوعی امنیت در زندگیم است. به همین لوسی.
به خاطر همین چیزهاست که فکر میکردم آدم ثباتم. ولی خودم را هم قافلگیر کردم. بعد از مدت ها در زندگیم در موقعیتی قرار گرفتم که میتوانستم تا چند سال آینده ام را تصور کنم. شهری که در آن قرار است زندگی کنم، شریک زندگیم، کار و درسم همه سر جای شان بودند.
ولی درست زمانی که موقع عمل رسید با لگد زیر همه چیز زدم و خودم را در بی ثبات ترین شرایط ممکن قرار دادم. در ۵ ماه گذشته ۴ بار خانه ام را عوض کردم، در کافه ای کار میکنم که هر روز ممکن است روز آخرش باشد، درس و دکترا را روی هوا ول کرده ام و با کسی همبستر شدم که تصورش را هم نمیکردم . حالا هم دوباره سرگیجه گرفتم ولی نمیدانم چگونه از شراین گیجی خلاص شوم. این روزها تعیُن هم ترسناک است.
درون سرم مثل ماشین لباسشویی شده، خاموش هم نمیشود.

Sep 4, 2012

Be aware,
All the good memories you make with someone, will be used against you.

Aug 30, 2012

تلخ ترين و بي حس كننده ترين حس دنيا است شايد...
وقتي يكي از عزيزترين آدم هاي زندگيت غصه مي خورد، بغض مي كند و قورتش مي دهد، لبخندش كمرنگ و خسته مي شود و درد مي كشد، در حالي كه دليل همه اش تو هستي.
وقتي ميخواهي شريك دردش باشي، محكم در آغوشش بگيري و بگويي كه حالش بهتر خواهد شد، كه دوباره روزهاي قشنگ خواهند آمد ولي نمي تواني. بايد دور بايستي و نظاره گر كوچك شدنش باشي.
وقتي دلت براي حركاتش، شوخي هايش، راه رفتنش ، خوابيدنش، خنده هايش و هر چيزي كه مربوط به اوست انقدر تنگ ميشود كه انگار روي دلت وزنه گذاشته اند. ولي بايد بروي چون چيزي در تو گم شده، چيزي سر جايش نيست و حتي نميداني اين جاي خالي كي و از كجا آمده.
چطور وقتي خودت نميداني چه ميخواهي او را آرام كني؟ با چه رويي به چشمانش نگاه كني و بگويي كه همه چيز خوب خواهد شد وقتي با رفتنت دلش را شكستي.
خيلي نامردي است. نبايد به ما آدم ها حق داد!
به من نبايد حق داد.
من و آدم هاي مثل من را بايد از دنيا بيرون كرد كه هيچ كس نماند كه اعتماد بقيه را بشكند. مگر خودم همين جا ديگري را مواخذه نكردم؟ انقدر باورهايم جلوي چشمم شكست كه براي خودم هم عادي شد و حالا از بين اين همه آدم، بايد دل بهترين و خوش قلب ترين و سالم ترين آدمي كه در زندگيم ديده ام را بشكنم تا دينم را به دنيا ادا كنم!
من را بايد تكه پاره كرد.

Aug 25, 2012

I had pushed depression so far away for so long that it only dared to come back in its strongest state of being.

Aug 16, 2012

آدم در وبلاگ خودش هم راحت نيست ديگر

Jul 25, 2012

اومدم کتابخونه خیر سرم درس بخونم
با چشمهام، خط های فایلی که جلوم بازه رو دنبال می کنم
ولی ذهنم نیست
و الان هیچ ایده ای نسبت به چیزی که در یک ساعت اخیر خوندم، ندارم.
حتی نمیدونم کجام.

Jul 16, 2012

از گوشه ي ناخن هايم پيداست كه اوضاع پس است

Jun 26, 2012

در خانه ی ما در حال حاضر ۸ نفر با ۷ ملیت متفاوت زندگی می کنند
ولی انقدر پیچ و خم دارد و همه انقدر درگیریم که شاید هفته ای یک بار بعضی های شان را می بینم
در خانه ی ما ۵زبان صحبت می شود و من ۲ و تا و نصفی اش را می فهمم
 و بعضی روزها که بیدار میشوم یک سری آدم که نمی شناسم به زبانی که نمیدانم حرف میزنند و دور خانه می چرخند و من هم میدانم که به علت شرایط جغرافیایی مناسب خانه مان شب ها که مترو کار نمی کند ، اینجا نزدیک ترین جا برای خوابیدن است  و این آدم فضایی های که حتی نمیدانم به هم چه می گویند حتما از دوستان یکی از این ۴ نفر هم خانه ای ثابت هستند که خودشان سر کارند
از کنارشان رد می شوم و لبخند میزنم.
سبک زندگی اینجا، از من موجودی سازگارتر ساخته
قبل از اینکه از ایران بروم خیلی با افتخار از اداهای خاص خودم مثل اینکه مثلا دوست ندارم جز آدم های نزدیکم  کسی روی تختم بخوابد حرف میزدم. زندگی اینجا به من یاد داد که که خیلی وقت ها خیلی چیزها نه تنها آنجور که من می خواهم نیست بلکه حتی بخواهم هم نمی دانم راجع بهشان کاری بکنم و این خیلی از قفل های بسته ی من را در روابط با آدم ها شکست
زندگی در کشوری که آدم در بدو ورود کلمه ای از زبانش را نمیداند، چیزهایی یاد من داد که شاید اگر اینجا نبودم هیچ وقت متوجه شان نمی شدم. مثل آدمی بودم که ناگهان کور شده و حالا باید برای خودش یک دنیای جدید با نشانه های مخصوص خودش بسازد تا بتواند بقا پیدا کند.
...
این پست آموزشی که همین وسط حوصله ام را سر برد هم فقط برای پرت کردن حواسم از چیزهایی نوشتم که نمی توانم بنویسم ولی حوصله ام تا همین جا بیشتر نکشید

May 12, 2012


یکی از مثبت ترین نکات مربوط به رفتن از ایران، دور شدن از روابط مریضی است که تا زمانی که اینجایی، گریزی از آنها نیست.در طی ۲،۳ سالی که ایران نبودم، دلم برای خیلی از این آدم ها تنگ میشد . عکس های دسته جمعی شان را که می  دیدم، میان همه صورت ها دنبال خودم می گشتم. ولی در عوض، در روابط اجتماعی ام، آرامشی پیدا کرده بودم که سال ها اثری از آن در زندگیم نبود. انقدر به سنگینی بار بعضی روابط عادت کرده بودم که تا مدت ها نمی فهمیدم این بار برداشته شده  مربوط به چه چیزی بوده اصلا.نزدیک یک سال است که من به ایران برگشتم و ارتباطاتم را به صورت نسبتا موفقی محدود به افرادی کردم که در روابط شان اصول دارند، برای خودشان و اطرافیان شان ارزش قائل اند، وجودشان شادی آور است و می شود با آنها راجع به چیزهایی جز مسائل روزمره گپ زد. با این حال، سبک زندگی مان جوری شده که حتی شاید ناخودآگاه اجازه می دهیم آدم های دیگر سرشان رو بکنند توی زندگی آدم و انگار که مثلا می آیند گالری، به صفحه ی فیسبوک مان سر بزنند و فکر کنند که شما چقدر مناسب کلکسیون شان هستید. (البته نه به معنی اینکه همیشه نیت پشت این نوع دوستی ها منفی است). خلاصه که می گفتم، آدم هایی که فقط از آدم انرژی می گیرند، نخواهم هم هستند، دوستان دوستانم هستند، اصلا دوستی با خیلی های شان پاس ورود به محافل مثلا روشنفکری است. اماکن عمومی که هیچ، خیلی از این دوستان برنامه شان را بر اساس مرغوبیت مشروب و سرویس مکان های موجود می چینند و کلا چنین رویکردی به معاشرت دارند.از قضا ممکن است این مکان منتخب گاهی خانه خود شما هم باشدمن متوجه شدم که بعد از این یک سال، دوباره بخشی از ذهنم درگیر سامان دهی مسائل مربوط به این روابط است. اینکه چه طور باید دوری کرد از برخی روابط و چطور باید با ایجاد حداقل تنازع، به افراد انتقاد کرد و یا اینکه آیاخیلی وقت ها اصلا انتقاد کردن می ارزد و فایده ای هم دارد. جو عجیبی شده در  بین این چند صد نفری که دور ما هستند. سرعت شروع دوستی ها خیلی بالا رفته و به همان سرعت هم، دوستی ها به پایان می رسند و می ماند یک سری قصه و داستان که آدم ها در گالری ها و مهمانی های خیلی خاص و هنری شان در گوش هم بگویند.واقعا خسته کننده است.


May 5, 2012

یک روز سرد
شروع شدی
و دیگر هیچ وقت تمام نشدی


Apr 30, 2012

امروز صبح ،  بعد از صبحانه، خیلی مصمم به سمت اتاقم اومدم که  شروع کنم به نوشتن پروپوزال ورکشاپی که باید درس بدم
همونقدر مصمم لپ تاپم رو برداشتم و دیدم روی دسکتاپم یه سری نیو فولدر بی هویت افتادن
فکر کردم اینجوری که نمیشه کار کرد،  اینجوری این پوشه های شلخته با فایل های مهم کاریم قاطی میشن
بعد این که  هر کدوم از فولدرها سر جاشون قرار گرفت دیدم که جاشون هم خیلی مرتب نیست و خوب اینجوری که نمیشه کار کرد، آدم قبل از اینکه بتونه کار کنه ذهنش باید کاملا آزاد باشه و با این همه ازدحام روی کامپیوتر که نمیشه کار کرد
همه ی اینا که درست شد گفتم برم یه سر فیسبوک بزنم که دیگه بعدش وسط کار کرمم نگیره برم سراغش، همین جوری که    تو فیسبوک چرخ میزدم فکر کردم عکسمم رو عوض کنم دیگه
آدم وقتی میخواد یه کار جدید رو شروع کنه خوبه که نو نوار باشه 
عکسمو که عوض کردم ،  طبعاتش رو هم باید دنبال می کردم بالاخره
بعد فکر کردم چقدر جالب که  ساعت ۱:۱۵ دقیقه است و من هنوز یه کلمه هم ننوشتم، انقدر جالبه که میشه راجع بهش یه پُست اینجا نوشت
حالا هم که دیگه نمیتونم شروع کنم کار کردن، چون تا بخوام تمرکز کنم باید برم ناهار
بهتره برم ناهارمو بخورم بعد برگردم شروع کنم به کار کردن.
بعله!

Apr 23, 2012

شهر، ناامن ترین و آسین پذیرترین الگوی زندگی اجتماعی است
این اظهار بنده مربوط به عقاید پارانویدی اخیرم است
قبل از این، از زباله ها می ترسیدمد
فکر اینکه این همه زباله که تجزیه بعضی از آنها صدها سال طول می کشد  کجا می روند، دیوانه ام می کرد
قبل از آن هم هفت سالم که بود، برای اولین بار این حس را در بهشت زهرا تجربه کردم و از دیدن آن همه آدم که همه در یک روز مرده بودند انقدر شوکه شدم که فکر کردم تمام دنیا تا چند سال دیگر قبرستان خواهد شد
 حالا با ماهیت عقلانی شهر مشکل پیدا کردم که هستی اش تنها در تبادل خدمات و کالاها و حفظ چیدمان خاص اش، بقا می یابد. کافیست در این جریان، در اثر یک اتفاق یکی از چرخه های زندگی مدنی شهری از کار بیفتد
و سر یک هفته همه از گرسنگی و تعفن می میریم
تصویری شبیه کتاب «کوری» جلوی چشمانم می آید
خوب که فکر می کنم از  وقوع چنین چیزی نمی ترسم، یعنی احتمال وقوع اتفاقی که منجر به چنین وضعیتی شود را پایین می دانم
ولی ذات آسیب پذیر شهرها گویا به من احساس ناامنی می دهد
آدم ها هم همینطور
هر چه شهری تر هستند ، ترسناک ترند
روابط شان که گسترده می شود ، هزار جور پیچیدگی و عقده از درون شان در می آید
من دچار نوعی محافظه کاری نسبت به کلان شهرها و آدم هایش (به خصوص تهران) شدم
حالا هی یک سری آدم نازنین اصرار دارند که بیا معاشرت کنیم و من هی بهانه میتراشم
دوست عزیز
جفتمان می دانیم که دوستان نزدیک هم نخواهیم شد. من هم از روابط معاشرتی بدون ریشه حوصله ام سر می رود (مگر اینکه طرف باهوش  یا جذاب باشد و یا حرفی برای زدن به هم داشته باشیم) ، در آینده ی زود هم، پس از اینکه جذابیت های اولیه عادی شدند، رابطه مان  کمتر خواهد شد و همان قدر که من از تو خبر نمی گیرم، تو هم نمی گیری. آنوقت عکس های من را کنار آدم هایی که  احتمالا می شناسی در فیسبوک میبینی  که انگار دارد خیلی به ما خوش می گذرد و من با همه ی بچه روشنفکرها و معروف های تهران خیلی خوش و خوبم و در مقابل تو دورو و تو زرد از آب درآمدم و اینکه تو در آن تصویر نیستی یعنی من نامرد و بی معرفتم. بعد هم دشمن من می شوی و کپه ی دیگری میشوی که باید روی این همه انرژی منفی که از روابط می گیرم قرار دهم
 حوصله ندارم ، منزوی و اجتماع زده ام اصلا! ولم کنید برای خودم

Jan 17, 2012

من تقصیری ندارم
اراده ام دچار نوعی اختلال روانشناختی است
در شرایط خاصی دچار بحران هویت می شود و همه ی وظایفش رو نثار غریزه می کند

Dec 21, 2011

آدمهای بسیاری آرزو دارند که آقا بالا سر نداشته باشند
که کسی نباشد که به آنها بگوید کی باید چه کاری را تحویل دهند
به نظر ایده آل ترین شغل ها آنهایی هستند که موتورشان انگیزه ی شخصی است
ولی بگذارید رازی را با شما در میان بگذارم
وقتی هیچ نیروی بیرونی بر کارهایتان نظارت ندارد
هر چقدر هم کارهای مثبتی انجام دهید که توجه زیادی هم کسب کنند و مورد تمجید قرار بگیرند
کافی است شب بخوابید و روز بعد بیدار شوید و آن وقت می بینید که نیاز کوفتی به مفید بودن از آغاز روز شما را می خورد
به خصوص وقتی کارتان در حوزه ی علوم انسانی با ریشه هایی از هنر باشد
من واقعا به آقایی که خانه مان را بنایی می کند حسودی می کنم
که نتایج کارش را در پایان هر روز می بیند
و اصلا آن را هم نبیند از دستانش معلوم است که کاری کرده
یا مثلا دکترها
نتیجه ی کارشان خیلی ملموس و رضایت بخش است گرچه که می تواند گاهی افسرده کننده باشد ولی به نظرم طبیعت این شغل به ندرت این پرسش را ایجاد می کند که همه ی اینها برای چه!
گاهی فکر می کنم که آیا حتی بزرگترین نظریه پردازان و فیلسوفان هیچ وقت احساس مفید بودن کرده اند
بعضی وقت ها دلم میخواهد اصلا یک شغل مسخره ی کارمندی داشتی باشم که هیچ ارزش بذاتی هم نداشته باشد
ولی در عوض هر روز صبح سر کار رفتن مجال این درگیری ها را به ذهنم ندهد
گور بابای اینکه دغدغه ام نیست و از انجام دادن یا ندادن آن کار گوشه ای از هستی هم تکان نمی خورد
داشتن روتینی که انگار یک نیروی خارجی هدایتش می کند اختیار آدم را محدود می کند
اختیار ناب خیلی هم چیز خوبی نیست
آدم را هی گیج می کند و در چرخه ی تسلسل می اندازد
شاید هم مسئله ی من شخصی تر از اینها است

Dec 9, 2011

ای آدم هایی که در همه ی حوزه ها و رشته ها خود را صاحب نظر می دانید
و با اظهار نظرهای بی اساس و مشاهدات محدود شخصی تان هر چیزی را تحلیل می کنید و قانون می سازید
با قطعیت نظر دادن راجع به تمام مسائل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و ... نشان دهنده ی دانش بالای شما نیست
بلکه نمایانگر هوش پایین و سواد کم شما است

Nov 14, 2011

اگزاتیک بودن به تصویر کشیدن فقر و محدودیت برای مخاطب غربی خیلی هم غیر منطقی نیست
این چهارمین فستیوال فیلم مستندی است که شرکت کردم و بعد از ۶ روز و تماشای بیش از ۱۳۰ فیلم، می توانم بگویم که با توجه به مشاهدات من، به نظر می آید که هر کجا مردم دغدغه های روزمره شان کمتر است و زندگی نسبتا مرفه تری دارند، خلاقیت شان در به تصویر کشیدن واقعیت های فرهنگی نیز کمرنگ تر است .
دغدغه ها روزمره تر و تکراری تر می شوند و حتی شکل بیان در یک قالب کلی قرار می گیرد. در برخی از موارد حتی خارج از چارچوب بودن هم در یک چارچوب بزرگتر هنری تعریف شده قرار می گیرد
طبیعی است که ذهنی که چالش نشود، کمتر از شاهراه آسفالتی به خاکی می زند و شاید همین ماهیت کشورهای در حال توسعه است که دل مخاطبان غربی را می برد.
در خلق، مسئله، همه چیز است. یا من اینطور فکر می کنم. وقتی مسئله پیچیده و چند وجهی است، محصول آن هم بیشتر تامل برانگیز است. فرد وقتی با مسئله زندگی می کند، در روزمرگی اش آن را پرورش می دهد تا آنقدر ملموس می شود که جان می گیرد. خودش در ورای خالقش حیاتی مجزا پیدا می کند و اثرش در ذهن مخاطب می ماند. ولی وقتی اثر با توجه با ذهن مخاطب و با هدف خوشایند مخاطب خاص، برای چند روز و یا چند ماه اهمیت پیدا می کند، عمرش هم شاید به همان اندازه کوتاه می شود.
من در این چند روز چقدر دلم سوخت. که فیلم های کم بودجه (یا بی بودجه ی) اروپای شرقی و یا ایران و یا بعضی کشورهای افریقایی چقدر تکان دهنده بودند و چقدر نادیده گرفته می شوند و در عوض مثلا فیلم کانادایی با بودجه ی چندین هزار دلاری و صد هزار نوع پشتیبانی و حمایت، چقدر پر مبالغه و تجاری بود و شاید مثلا به خاطر اینکه سفارت کانادا یکی از اسپانسرهای این برنامه بود، چقدر بیشتر به آن پرداخته شد و برایش تبلیغ شد. چیزی که در اینجا خیلی عجیب است ماهیت این برنامه ها است که هدف نهایی اش آموزش دگر پذیری و دگر اندیشی است. اسکار نیست که اینگونه تمایزات جزءی از ماهیت خود برنامه باشد.
البته این معادله همیشه به همین سادگی و اینقدر یک خطی نیست. غنای فیلم های مستند و اتنوگرافیک طبیعتا به خیلی عوامل دیگر هم بستگی دارد ولی خب آدم دلش می سوزد و کمی هم عصبانی می شود که حتی مخاطب خاصی ( که انتخاب کرده) زمان اش را به دیدن فیلم هایی که بیشتر از نظر فرهنگی آموزنده هستند تا سرگرم کننده بگذراند، به هر تفاوتی که در فرهنگ خودش تعریف شده و جا افتاده نیست بخندد و پوزخند بزند.
و ای کاش همچین برنامه هایی در ایران هم وجود داشت که آن دسته از آدم هایی که مدام نق می زنند و فکر می کنند در قعر فلاکت بشریت افتاده اند، می دیدند که چقدر مشکل و بدبختی در دنیا وجود دارد. آن هم نه اصلا در کشورهای فقیر و شهر های معروف به بیچارگی که حتی در جذاب ترین پایتخت های دنیا.

Sep 19, 2011

ااگر بخواهیم خیلی ابتدایی و ساده معادلات دنیا را نگاه کنیم

قضیه به این قرار است

دنیا توسط صاحبان قدرت اداره می شود

و یکی از نزدیکرین مفاهیم به قدرت، پول است

پول در بسیاری از مواقع، تعیین می کند که چه چیزهایی باید گفته، بزرگنمایی، وحتی تبدیل به نوعی وسواس شوند

به جز شمار خیلی کمی ازموسسات خصوصی با اهداف خاص و فضاهای دانشگاهی

کمتر جایی برای حمایت از تولیدات و محصولاتی که سودآور نیستند، سرمایه گذاری می کند

و این است که فرهنگ عامه هر روز بیشتر به سمت ابتذال می رود

چون در بسیاری مواقع این بازار است که ارزش ها را تعیین می کند

مثلا، عکس را در نظر بگیریم به عنوان یک ابزار توصیفی برای تحلیل وقایع جامعه شناختی

جنگ جهانی دوم را در نظر بگیریم و فکر کنیم که می خواهیم وقایع آن را با عکس مستند کنیم

عکس با اینکه انعکاسی از واقعیت است می تواند تصویری دوگانه به ما بدهد

در مورد مثال ما، در یک حالت می توان از خسارات جنگی عکس گرفت، از سربازان مرده و زخمی و خانه های شعله ور شده که قاعدتا بخشی از واقعیت جنگ را تشکیل می دهند. در جنگ جهانی دوم اتحادیه فیلم و عکس امریکا از چنین منظری به تصویر برداری از جنگ پرداخت.

حالت دوم استفاده از عکس برای برانگیختن حس وطن پرستی و نمایش رشادت ها و قهرمان پروری ها در میدان جنگ است، نشان دادن افسران در لباس های خفن! که در حال تمیز کردن اسلحه های شان یا شطرنج بازی هستند که این هم البته بخش کوچکی از واقعیت جنگ است. و این نمای اف اس آ 1 بود از جنگ جهانی دوم.

اتفاقی که افتاد این بود که عکس های اتحادیه هیچ جا چاپ نشدند و عکس های اف اس آ بارها و بارها تجدید چاپ شدند و در زمان خودشان تاثیر بالایی روی تفکر غالب عامه داشتند ، چرا که در آن زمان لازم بود! که مردم یک تصویر سکسی و در خیال خودشان قهرمانانه از حضور در جنگ داشته باشند.

قصدم نیست که بگویم همه چیز به همین سیاه و سفیدی است و همه ی آنچه ما میبینیم انتخاب سرمایه داران و صاحبان قدرت است که همسو با افزایش سود مالی و یا مقامی خودشان است، ولی هر چه بیشتر وارد حوزه ی کاری می شوم، این دوگانگی (پایبندی به دغدغه هایم یا همگامی با بازار کار) را بیشتر حس میکنم.

برای ساخت مستند کسی پولی نمی دهد مگر اینکه موضوعی اگزاتیک باشد، یا به هر دلیلی هم مسیر با منافع کشوری، موسسه ای و یا فردی باشد. حتی بزرگترین اتنوگرافرها در فستیوال ها می نالند که تنها با ارزش ذاتی کارشان توان پرداخت هزینه هایش را ندارند.

اینجا است که من دلم می سوزد برای همه ی آنهایی که کارهای شان در هر زمینه و رشته ای ارزشی غیر قابل تخمین داشته ولی هیچ وقت مورد پسند بازار واقع نشدند و ارزش واقعی کارشان، اگر خوش شانس بودند توسط اقلیتی بیش کشف نشد.

1-FSA



Sep 15, 2011

یه چند صباحیه
که دلم برای تنها زندگی کردن تنگ شده

Sep 13, 2011

چرا آدم باید همیشه احساس مفید بودن کنه
چرا حتی کارهایی که در واقع انجامشون هیچ نتیجه ی مثبتی برای هیچ خلق اللهی نداره به آدم حس کاذب مفید بودن میده.
من چرا باید واسه یه روز فیلم دیدن و پرسه زدن انقدر احساس انگلی کنم
این چه وضع خلقته

Aug 4, 2011

من دلم برای آدرنالین بالا
و دست هایم وقتی سرد و خیس می شوند
تنگ شده است

Jul 3, 2011

اون موقع ها که مدرسه میرفتیم
بعد امتحان ها
از سرنشین هر نیمکتی که صدامون بهش میرسید میپرسیدیم که هی فلانی چند شدی
و با چهار تا جمع و تفریق ساده میتونستیم یه برآورد دقیق از جایگاه خودمون در مقایسه با بقیه داشته باشیم
به همین راحتی خیالمون راحت میشد که خب دیگه جزو ده درصد بالاییم مثلا
حالا بالاتر هر چی میخواد باشه
ما بودیم و عددها
یه ترازو که بیشتر نبود
فکر میکردیم همین جوری اگه پیش بریم
دیگه اون تصویر کامله مال ماست

اون روزا
اگه یکی میومد یکی یکی اسمهامون رو صدا میکرد
بهمون میگفت که ده سال بعد کجاییم
شاید خیلی هامون همون جا دیگه وا می دادیم

حالا فرضا که باهوش تری
مسایل رنیا رو بهتر درک میکنی
ذهنت پیچیده تر شده
رویای تغییر داری
خب بیشتر داغون میشی که
یا میزنه به سرت هی

چرا هیچکی نبود به ما بگه آقا خبری نیست که
آروم بگیر
کلا

Oct 29, 2010

من هیچ وقت آدم کش دادن و عقب انداختن نبودم
همیشه به طرز حرص آوری برنامه ریزی شده و دقیق بودم
از آنهایی بودم که در دوران مدرسه احتمالا خیلی ها حالشان از من به هم میخورد انقدر که همیشه همه ی کارهایم را مرتب و به موقع تحویل می دادم.
پرفکشنیست حاکم بر شخصیتم هم عامل مضاعفی بود که به طرز بیمار گونه ای بخواهم همه ی کارهایم را کامل و به بهترین شکل انجام دهم. واقعا نمی فهمیدم آدم هایی را که همیشه هزار کار انجام نشده دارند و از خودشان شاکی اند ولی عوض اینکه کاری کنند گوشه اتاق شان می نشینند و مثلا موزیک گوش می دهند.
ولی چند وقتی است که روند همه کارهایم عوض شده
گاهی چند روز طول میکشد که لیوان خشک شده ی چایی را از اتاقم به آشپزخانه ببرم
یا هر روزمی دانم که باید ایمیل های مهمی بزنم که حرص شان را میخورم ولی در عوض روی تختم ولو می شوم و فیلم میبینم.
حجم کارهایی که باید انجام بدهم روز به روز بیشتر میشود و گزینه های جدید که بعد از تمام شدن یک مقطع دیگر در زندگیم مقابلم قرار گرفته اند انقدر گسترده و بی در و پیکراند که نهایت کاری که میکنم این است که به کسی زنگ بزنم که خیلی وقت است باید میزدم و از این طریق احساس مفید بودن کنم.
آدم ها هم هی می پرسند. حالا چی؟ بعد از این چه میکنی؟ آدم ها که هیچ. در و دیوار هم حتی طلب کار اند، تاریخ های روی پاسپورتم هم.
و من برای خفه کردن خودم و این همه صدای در مخم بدون هیچ اشتیاق قلبی ای یکهو پی اچ دی خواندنم گرفت . حالا حتی حوصله ندارم که به استادم ایمیل بزنم که قرارمان رو فیکس کنیم. هر چه بیشتر سوال پیچ میشوم، بیشتر وقتم را پای متفرقات می گذرانم. اصلا میخواهم در عدم باشم برای مدتی ببینم چه میخواهم از خودم.
علاوه بر همه اینها یک دلیل جدید هم برای برای تعویق انداختن همه ی کارهای دنیا پیدا کردم.
فعلا اوضاع همین است که هست

Oct 15, 2010

ای مردم
مگر بخیلید؟
بیایید و یکم به من توجه کنید

Oct 10, 2010

هر از گاهی،
چمدانی می آید و در گوشه ای از خانه ام جا خوش می کند
من که فضاهای خالی ام در تنهایی را از بر شده ام
در حضور هر حجم جدیدی، مجبور می شوم باز تعریف شان کنم
این حجم ها بعضی روزها روی شخصی ترین فضاهایم جا خوش می کنند
گاهی انقدر از وجودشان جایم تنگ میشوم
که آرزو می کنم برگردند سوار هواپیماهای شان شوند تا من بتوانم برگردم به ترتیب سابق ام
فکر می کنم روزی که بروند
دوباره مالک انحصاری فضاها و لحظه هایم می شوم،
طوری که می توانم هر جوری که می خواهم بچینم شان
....
می روند بالاخره و باز هم، عضوهمیشه ثابت زندگی ام، دوگانگی ، سراغم می آید
وقتی از پشت پنجره های قطار و خروجی فرودگاه برای آخرین بار خدافظی هایم را می کنم
برگشتن به خانه تبدیل می شود به بزرگترین عذاب
احساس می کنم تمام فضاهای خالی مرا می بلعند
زیر سنگینی نگاه این همه جای خالی منفجر می شوم
از روتین تنهایی هایم که بر همه چیز ارجحیت دارد بیزار می شوم
از این همه حصاری که دور خودم کشیدم.
این همه فاصله .
فاصله.
فاصله.
آرزو میکنم که چمدان برگردد سر جای خودش، اصلا همه محتویاتش را خالی کند روی زندگی من
ولی باشد
فقط باشد.

Oct 2, 2010

می خواستمش
از اولین باری که دیدمش
عاشق کس دیگه ای بودم ولی اون لحظه ته دلم با پستی تمام فکر کردم که کاش قبلا عاشق اون شده بودم. همین فقط. اولین بار که دیدمش این فکر اومد به سرم و بعد دیگه برام تکرار نشد. کلا بهش فکر نمی کردم. انگار یه جوری فقط ته دلم میدونستم که می خوام باهاش باشم ولی حتی برای خودم هم هیچ نمود خارجی ای نداشت. اصلا از اون به بعد حتی جاهایی هم که بود حواسم بهش نبود.

3، 4 سال بعدش یه شب خوابشو دیدم، خوابم رو دید. تو یکی از این شبکه های فیسبوک نما به هم گفتیم. از اون مسج دو خطی یه چیزی شروع شد. یه نیرویی که انگار جلوش گرفته شده بود خراب شد رو زندگی هر دومون.

اولین بار که جدا از واسطه هایی که قبلا ربط مون میداد بهم، همو دیدیم. آروم نشستیم موزیک گوش کردن، تو همون اتاقی بودیم که اولین بار دیده بودمش. داشتیم لایو یه بابایی رو نگاه می کردیم. انقدری نزدیک بودیم که احساس می کردم از گرمای نفس هاش روی پوستم دارم بنفش میشم. تا خرتناق هیجان بودم ولی همه چیز راحت بود، آشنا بود. آخ که چقدر ساده بود. چقدر جزئیات اضافه نبود. حرکاتم فکر نمی خواست. بی احتیاط و بی دغدغه بود.
شب شد، باید برمیگشتم خونه. بهم گفت بمون گفتم باید برم. نه اون ادا در آورد که یه جوری نشون نده که انقدر میخواد که همون شب اول بهم بگه بمون نه من از این افه تخمی ها اومدم که یعنی چی حالا چه خبره. جفتمون میخواستیم زمان متوقف شه و ما همون قدر نزدیک هم بمونیم. باید میرفتم ولی . به زور خودم رو کشوندم از اونجا بیرون، ده بار داشتم میرفتم و برگشتم. رسما نمی تونستم از صورتش بکشم بیرون. تا خود خونه با لبخند رانندگی کردم. اصلا می خواستم هم نمی تونستم لبخند نزنم. یه ساعت بعد رسیدم . انگار همه ی مولکول های بدنم داشت کشیده می شد سمتش. یکم بعدش همه خوابیدن و من هی توی تختم غلت می خوردم. تصویر های اون چند ساعت هی تو سرم تکرار میشد. یه لحظه زد به سرم، بهش اس ام اس دادم که بیداری؟ گفت آره. زدم دارم میام. پاشدم سوئیچ رو برداشتم و یواشکی رفتم بیرون (چه استرس خوشایندی داشت )

دم در اونجا که رسیدم حتی یک بارم از خودم نپرسیدم که آخه ک.س خل اینجا چی کار میکنی ساعت 2 شب. همینش بود که با همه ی قصه های دیگه ی من فرق می کرد. ساده بود. احتیاج به توضیح و تفصیل نداشت. رفتم بالا. درو باز کرد .جفتی خندهمون گرفت. حرف نزدیم زیاد. گم شدم لای بازوهاش و خوابیدیم. نه با هم، کنار هم.

ساعت 7 بیدار شدم. از خواب پاشدن کنارش حتی تو روشنایی روز هم عجیب نبود. می خواستم بیدارش نکنم . مانتو مقنعه م رو خیلی آروم پوشیدم . براش یه یادداشت گذاشتم و اومدم صورتش رو بوس کنم برم که بیدار شد. نمیخواستم بیدار شه، بیدار که میشد وسوسم میکرد که نرم و منم نمی تونستم مقاومت کنم ولی اصلا نذاشتم از جاش تکون بخوره .آروم گفتم بخواب، یه کلاس مهم دارم باید برم. یادمه توی سالن ادبیات بودم. طبقه ی اول. نیمکت ته سالن. هنوز هم یاد نگرفته بودم لبخند لعنتی رو کنترل کنم. مثل وقتی که آدم ماشروم میزنه فکر میکنه همه میدونن الان که تو ماشروم زدی، احساس میکردم همه الان میبینن که به من دیشب چی گذشته. که انگار هزار تا پروانه ی زنده قورت دادم. بررسی مسائل اجتماعی ایران داشتیم ساعت 8 و من که سر کلاس استاد مورد علاقم بودم مثلا، بیشتر از 10 ثانیه نمی تونستم روی حرفاش تمرکز کنم. یادمه که از اون سه ساعت کلاس هیچی یادم نموند.

اینجوری شروع شد. زیاد بود. سنگین بود. خسته میشدم یه وقتایی از حسه. ازم میزد بیرون. هر چی میخواستم به انحصار بگیرمش وحشی تر میشد. نمیدونستم باهاش چی کارکنم. داشت ریشه میداد توی همه ی شاخه های زندگیم. از هر طرفش میچیدم از جای دیگه بلند میشد. عصبیم میکرد، دیوونم میکرد و در عین حال به اوج می بردم. بلد نبودم تعادلش رو نگاه دارم. زیر سنگینیش نمی تونستم موازنه ام رو حفظ کنم. میخواستمش و ازش بیزار بودم. نالمن شده بودم. با کوچکترین ضربه ها متلاشی می شدم. معتاد بودم. مریض شده بودم. داد میزدم، عصیان می کردم ، بهانه می گرفتم، هلش می دادم عقب و بعد گله می کردم،به امید نعشگی بعد لبخندش. چاله هام عمیق تر بود اون موقع. کودک تر بودم. زورم بهش نمی رسید.
تموم شد بالاخره. مثل خیلی قصه های دیگه. سخت گذشت. یک مدتی هم اصلا نگذشت. کلا یه قسمتی از من باهاش تموم شد. بعد اون دیگه هیچ وقت دلم نلرزید. اون ولی بقیه ی قصه مون رو ادامه داد ولی با یکی دیگه. یا حداقل از این بیرون این شکلی بود.

دور شد. غریبه که هیچی. غریبه ترین شد.

نمیدونم چرا یادش میفتم. اصلا نمیدونم گفتن اینا که چی! نمیدونم چرا از یه سوراخ های بی ربطی میاد بیرون. نمیدونم حتی بهش چه حسی دارم. این قسمت گذشتم بی حسم میکنه.

خیلی گذشته. این روزا، با همه ی بالا و پایین هاش خیلی بیشتر احساس تعادل دارم. از هر چی آشنا و راحت بود کندم و بریدم تا بالانسم رو روی محوریت خودم پیدا کنم. از خونم، کشورم، دوستام، زبان مادریم، عادتام، شکل خوش گذرونی هام، از گذشته و خاطراتش، و خیلی از چیزایی که هویتم رو تعریف میکرد فاصله گرفتم. روی مرکزیت "تنهایی" همه زندگیم رو واسه خودم باز تعریف کردم. انقدر که ته دلم انگار میدونم که شاید دیگه دیوونه نخواهم شد. منطقی بودنه یا بزرگ شدن یا محافظه کاری بزدلانه نمیدونم. فقط یه وقتایی مثل سگ دلم تنگ میشه واسه اون حسی که انگار یه عالمه موجود دارن توی دلت بال میزنن. نه به شکل استعاری. از اینا که واقعا حس میکنی. یکم مثل استرس قبل سخنرانی مثلا! ولی یه چیز خوشایندی داره این یکی. مثل درد کبودی که درده ولی دوس داری فشارش بدی. از اینا که 3و4 سالی هست تجربه اش نکردم دیگه. دوست دارم تسلط الانم رو ولی چرا دیگه هیچی به صورت خوشایندی ترسناک و مهیب نیست؟ اصلا چرا دیگه هیچی نیست این همه وقته؟ چرا من انقدر افراط و تفریطم؟

جدیدا دو سه ماهیه دوست دارم برگردم یه جاهایی از گذشته رو دوره کنم و با امروز مقایسه ش کنم. معمولا حس خوبی بهم میده. احساس میکنم الان زیر پاهام سفت تره. هی من جدیدم رو میذارم تو اون موقعیت ها و خوشم میاد از نتیجه هاش. ولی یاد این یکی که میفتم خالی میشم.

پاشم برم تو یه قاری یه مدت و فقط واسه خودم باشم

Sep 25, 2010

امشب رو
غربت
انزوا
درد
تا ببینیم چی میشه
بیا
خواب هامون هم سیاسی شده

Sep 24, 2010

فرار مغزها و مهاجرت الیت و واژه های این چنینی دیگه واسه ایران صبونه هم نمیشه

بیاین همکاری کنین
گوش به گوش برسه به نفر آخری که از ایران میره
برقا رو خاموش کنه قبل رفتن

Sep 11, 2010

کلمات برای من مثل موم اند
احساساتم که غلیظ و داغ می شوند
جمله ها از لای انگشتانم بیرون میریزند
امروز فکر میکردم که خیلی وقت است دچار یبوست کلامی شدم
که معمولا همبستگی بالایی با یکنواختی زندگی ام و روزمرگی دارد
استعداد نوشتن طنز خلاق هم ندارم
من از آن دسته هایی هستم که باید یک چیزی در دلم بال بال بزند تا کاری بکنم
بهترین نوشته هایم، کارهایم و لحظه هایم هم در این مقاطع خلق می شوند
دلم دیگر هیجان بزرگ خاصی هم نمی خواهد
اصلا چیز هیجان انگیز خیلی خفنی هم چندان باقی نمانده
نه که نباشد
ولی هر روز هی چیزهای بیشتری عادی می شوند
کارهایی که سال ها پیش انجام شان برایم مثل رویا بود امروز حتی گاهی حوصله شان هم ندارم
عادی شدن خیلی چیز بدی است(یا شاید هم خوب!)
بدتر از آن این است که آدم انقدر به تنها زندگی کردن عادت کند که وسط رود تیریپی که زمانی برایش میمرد بلیط بگیرد و برگردد سر خانه زندگی اش. بدون اینکه حتی کار خاصی داشته باشد.
غر نمی زنم ها...
خیلی هم حالم خوب است
مدتی است با خودم مثل یک پرنسس رفتار می کنم
ولی چیزی میخواهم
یک چیزی...
مثل یک پسر ته ریش دار جذابی که دلم را ببرد مدتی
و من صورتم را هی به صورتش بمالم.

Aug 23, 2010

دلم میخواد یقه ی یه بابایی رو بگیرم
یکی که اصلا نشناسمش و بدونم هیچ وقت هم دیگه نمی بینمش
ببرمش یه گوشه و بشینم تا میتونم حرف بزنم
همه رمز و رازهامو بهش بگم
همه ی غرهای دنیا رو بزنم و اونم گوش بده فقط
هی از دنیای قاچ قاچ شدم تعریف کنم و بگم بابا کی زندگی ما انقدر پیچیده شد؟
کی انقدر جدی شد دنیای ما؟
کی من انقدر دیوار کشیدم دور خودم و زندانی خودم شدم؟
کی انقدر تنها شدم؟
وبعدش برگردم بیام سر زندگی روزمره ام و بقیه ی کتاب هامو بخونم.

Aug 9, 2010

ما دهه شصتی هایی که زمانی برای خودمان بچه باحال و روشنفکر بودیم اکثرا دچار نوعی مینیمالیسم شده ایم
همه زندگیمان ، دوستی های مان، حتی نوع ابراز دلتنگی کردن مان هم فیس بوکی و مینیمال شده
پست های بلاگ مان هم
بیشتر از یکی دوجمله که می شوند
زیادی احساساتی اند، زیادی صادقانه ، بی مزه ، روزمره..
زیادی اند کلا
من خودم مدت هاست پست های طولانی را دور میزنم .. سخت شده خواندن این زیادی ها
حوصله می خواهد
به اشتراک گذاشتنشان هم سخت تر
کلا مختصر شدم
انقدر که بعضی وقت ها احساس میکنم دارم نامرئی میشوم

Aug 7, 2010

سال ها پیش، بعد از آنکه من و تو که تمام شدیم
خاطرات آنقدر روی دلم سنگینی میکرد که به مدت چند ماه بزرگترین هدفم شده بود فراموش کردن لحظه های با هم بودنمان
هر خیابان، موزیک، کافه وحتی هر ساعتی از روز نشانی از تو داشت
ماه های اول پل لیستم را بالا پاین می کردم تا هر آهنگی که ردی از من و تو داشت پیدا کنم تا بلکه با دوباره و صد باره شنیده شدن ، جن-ده شود.
همه ی تلاشم را می کردم که آنقدر روی خاطراتمان خاطره ی جدید بسازم، که جایی در آن شهر لعنتی نماند که با ورود به آن شوک نبودنت باز به صورتم بکوبد.
تا غذایی نماند که آخرین بار با تو خورده باشم
بویی نباشد که تو را تداعی کند
آدمی نماند که سراغ تو را از من بگیرد
پس مانده ی لحظه های رنگی مان هم انقدر در سرم دوره کرده بودم که خش افتادند و فرسوده شدند
خلاصه ی داستان ،پایان نا تمام مان را به هر زوروکلکی بود تمام کردم
بعد از این همه سال ، که فکر می کردم چیزی جا نمانده که نشانی از تو داشته باشد، یا حتی اگرهم چیزی یادآور تو باشد برایم مهم نیست. امروز، روی شافل، آهنگی شروع شد که آخرین بار سال ها پیش شب هایی که از خانه شما برمیگشتم و روزهای کش دار تابستانی ای که زیر باد پنکه در اتاقت ولو میشدم شنیده بودم اش. مثل فیلم ها شد یک لحظه، تصویرهایی که حتی نمیدانستم یادم مانده جلوی چشمانم را گرفتند.
و یادم آمد که چرا انقدر میترسیدم که یادگاری از تو در زندگیم بماند
شوکه شده بودم و ناباورانه گذاشتم که آهنگ تا ته برود
به خودم که آمدم دو ایستگاه از مقصدم گذشته بودم
و چشمانم خیس بود بی آنکه یادم باشد گریه کرده ام
همیشه فکر میکردم این طور لحظه ها فقط در شعر و قصه و فیلم ها اتفاق می افتند
یا آدم ها ادا در می آورند تا با این شکل اغراق گویی داستان های سانتی مانتال بی مزه شان را جادویی و جذاب کنند
چمیدانم ..
شاید هم دلیل همه ی اینها به قول این کامنت گذار پایین ترشیدگی است !

Aug 1, 2010

بعضی روزها
من حتی حوصله ی خودم را هم ندارم
هر زنگ تلفن یا تق تق روی در
مرزهایم را می شکند و عصبی ام می کند
من می مانم، اتاقم و عشق و نفرت همزمانم به دیوارهایش
احساس میکنم تعداداین روزها با سنم بالا می رود

Jul 24, 2010

وبلاگ ما که دیر باز میشه
خرابه یه جاهایی از تمپلیتش
کی دوس داره کادو تولد من بیاد یه دستی سر و کله ی اینجا بکشه
ثواب داره
پیلیز
این یاهومه: i00af

Jul 15, 2010

یه سری خصوصیات هست که آدم فکر می کنه اصلا دوست نداره و لی اتفاقا خیلی هم داره
مثال ظاهری اش اینه که
من همیشه فکر می کردم پسرهای مو بلند برام جذاب نیستن
و دیروز طی یک بررسی ذهنی کشف کردم که همه دوست پسرهام یه زمانی موی بلند داشتن
همشون!
حالا این که هیچی
آدم اینجا فکر میکنه میبینه که یه سری چیزایی کس شعر بیمارگونه ای هست که خب نباید برای آدم جذاب باشه.. چون عذاب میده آدم رو خب. چه کاریه!
نکته اینه که حتی آدم به این کژ خواهیش واقف شد
بعدش باید چی کار کرد؟
اصن
ریدم به این سلیقه مریضم
کلا عرض میکنم.

Jun 16, 2010

ترسناک شدم
جز برای خرید نیازهای اولیه ام از خونه بیرون نمیرم
نه حس تنهایی می کنم و نه حوصله ام سر میره
تلفنم رو هم بر حصب ادب جواب میدم
افسرده و ایزوله هم نیستم
سایه ی آخرین مرد زندگیم هم مثل آفتاب تخمی اینجا روز به روز کمرنگ تر میشه
هر روز برای خودم غذاهای خوشمزه درست میکنم
واگه خوب کار کنم به عنوان جایزه هر چقدر میخوام فیلم میبینم
فکر کنم وارد میان سالی فصلی شدم

Apr 28, 2010

میشه من کلا ری استارت شم؟

Mar 25, 2010

توی این هوا که انقدر شفافه که همه چی رو میشه دید و شنید
دلم میخواد برم رو پشت بوم خونمون زندگی کنم
صبح تا شب کتاب قصه بخونم دیوید دارلینگ گوش کنم و برم تو نخ کلاغا و گربه های کوچه
یک آقای مهربونم بیاد چند گاهی در روز بغلم کنه و غذاهای خوب بیاره واسم
و تو گوشم بگه گور بابای دنیا. به هیچی فکر نکن
و منم بشه که به حرفش گوش بدم

Mar 23, 2010

49 روز از بازگشتم گذشته
انتظار داشتم بعد این دو ماه وقتی هیجانات اولیه ام خوابید و همه چیز معمولی شد، وقتی غذاها بوی تکرار گرفت و اتاقم طعم تنهایی، وقت تنهاییم محدود شد و دوستانم پراکنده
به نقطه ای برسم که تحمل زندگی در ایران را نداشته باشم
و بعد با خیال آسوده برگردم و هر بار که دلتنگ شدم این سرخوردگی هارا بر سر حس نوستالژیکم بکوبم
بر خلاف تصورم، هر روز که گذشت، نه تنها این حس رشد نکرد
بلکه من عاشق تر شدم
حالا هر بار که به دوباره رفتن فکر می کنم
چیزی پشت کردنم را قلقلک می دهد
انگار ساتوری چیزی آن پشت قرار است روی گردنم پایین بیاید و همه بند و ریشه ها را باز قطع کند
49 روز سعی کردم نیمه پر لیوان را ببینم
و ناباورانه دیدم که چه کار آسانی بود و من یک عمر پیچیده اش می کردم.
بند من نه چیزی از جنس میهن دوستی است و نه حتی پیوندهای احساسی ام
پیچیدگی ها و تناقض های این شهر از جنس من هستند
وکوه های تهران و چراغ هایش!!
هر روز که به تاریخ بلیطم نزدیک تر می شوم
بی حس تر وگنگ تر می شوم
آمدم که با طولانی ماندنم مقدمه سفر بزرگتری را بریزم
و در عوض بند پاهایم از همیشه محکم تر شد.