Mar 3, 2006

خورشید هر روز بی رحمانه طلوع میکند.
من هم سرم را زیر لحافم میکنم و وانمود میکنم که هنوز هوا تاریک است و هیچ کاری نباید انجام دهم.
روشنایی ولی کارش را بلد است. از لا به لای کوچکترین درزها رسوخ میکند و پشت پلک هایم را آنقدر سنگین میکند تا کلافه شوم و بازشان کنم.
همه چیز دوباره شروع میشود. افکارم قبل از اینکه هر کاری را شروع کنم به وسط آنها میدوند و برای انجام کوچکترین چیزها آنقدر دلیل میخواهند که فقط دلم میخواهد هوا زودتر تاریک شود و بی حس روی تختم بیفتم و به هیچ چیز فکر نکنم. همه اینها به خاطر انزوای احمقانه ام است از همه چیز. زندگی ام انقدر از هدف های ساده و عادت وار تهی شده که بزرگترین تفریحش شده تراشیدن سوالات مسخره ای که هیچ جوابی ندارند و نداشته اند.
انگار یکی دو ماه است متولد شده ام. هر روز شگفت زده میشوم وقتی مادرم را میبینم که این همه زندگی کرده.
آنوقت خود من شده ام دلیل گذشتن زندگی چند نفری که درست هم نمیشناسمشان. احمقانه تر از آن، در چشمان کسی که من هم خوب نمیشناسمش هیچ چیزی دلیلی نمیخواهد.

No comments: