Mar 27, 2006

کسی این دور و بر نیست که مرا بغل کند.
من هم مجبورم باز خودم را به آغوش کلمات بیندازم و با انگشتان سرد و بی ریختشان که روی پوستم ناشیانه میلغزند خودم را آرام کنم.
نمیدانم هم طعم گس زیر زبانم به خاطر این هوای گرفته بهاری است یا رفتن تو.
مزه اش چیزی شبیه غم است. تیز و بی حس کننده.
چیزی از همین جنس در دلم مشغول تولید مثل است و آنقدر سنگینم کرده که به سختی از جایم بلند میشوم.
دوگانگی این هوا هم دیوانه ام میکند. به قدری خوب است که آدم را افسرده میکند.
فییییییییییین!
از دنیای به این بزرگی بدم می آید. انقدر بزرگ است که من هر چقدرهم کش بیایم نمیتوانم سرم را روی گودی گردنت بگذارم.
آلما هم 4،5 ساعتی آن طرفتر است. چه فایده! لحظه ها انقدر محکم مرا چسبیده اند که امکان ندارد خودشان را فدای بازماندگانشان کنند. 4،5 ساعت در دنیای امروز یک مسافت خیلی خیلی زیاد است که برای ذهن کوچک من قابل فهم نیست.

No comments: