Dec 1, 2006

snow!

این سرمای سفید احساسات مدفون من را شکوفا می کند.
فیلم هایی که می بینم مدام می خواهند یکنواختی زندگیم را یادآوری کنند، در حالی که من فقط ازشان می خواهم مرا به دنیای دیگری ببرند تا یکرنگی روزها برایم عذاب آور نشود. لعنتی ها!
این انصاف نیست که وقتی برف می آید کسی نباشد که آدم دستش را بگیرد یا اینکه کسی نباشد که آدم بخواهد دستش را بگیرد، اگرچه برای من این دو عبارت یک معنی دارند.
این فکرهای مسموم را هم من تولید نمی کنم، وقتی برای مدت زیادی بین 4 دیواری می مانم همه ی انگیزه هایم فاسد می شوند.
من دلم بچه می خواهد.
اوه! هدف های بزرگ من کجایید؟
کور شدم انقدر به این نقطه های نورانی دوردست خیره شدم.

No comments: