پدر من نمی داند که دختر 20 ساله اش چقدر بیشتر از ظرفیت کم وجودش کثافت در این دنیا دیده است.
او صدای من را در حالی که هق هق گریه ام را در بالشم خفه می کردم نمیشنید.
پدر من نمی داند
او نمی داند که من از نوعی منطق ریاضی در رابطه هایم استفاده می کنم تا بتوانم راحت تر زندگی کنم.
نمی داند در دنیایی که سعی دارم بسازم از خود گذشتگی واژه ای بی مفهوم است.
نمی داند که رفتارهایش و این همه محبت که از چک و چانه اش می ریزد مرا دبوانه می کند و همه ی دیدگاه های مسخره ام را که برای کمتر ضربه خوردن ساخته ام زیر سوال می برد.
نمی داند که من از عمد سعی میکنم فداکاری هایش را نبینم تا در ایمانم به خودخواهی آدم ها خدشه ای وارد نشود.
نمی داند این بی توقعی افراطی اش خونم را به جوش می آورد.
و من آنقدر گیج میشوم از داشتن پدری که با هیچ چیز دنیای منطقی این روزها هماهنگ نیست که یکسره به طور ناخودآگاه هرکاری می کنم تا محبت هایش را نقض کنم و البته موفق هم نمی شوم.
پدر من نمی داند که دختر گند دماغ خنگش قدرش را می داند و چقدر دوستش دارد.