حواسم نبود
همه احساساتي كه طی سالها انبارشان كرده بودم و در مصرف شان به شدت محتاط و کم خرج بودم، حالا گوله گوله ريخته اند بيرون.
جمعشان هم نميشود كرد. انقدر كه غليظ و چسبناكند.
نشسته ام يك گوشه و هي نگاهشان ميكنم كه چطور در هواي آزاد به جنب و جوش افتاده اند
حق هم دارند. عقده اي شده اند از سخت گيري هاي من.
حالا من هر چه ميگويم آرام بگيريد كه قسمت چپ مغز من كارش را انجام دهد گوش نمي دهند.
هي پوست سبز چسبناكشان را ميكشند روي حال و هواي من.