خواب
Dec 20, 2009
Dec 18, 2009
روزی روزگاری می توانستم بی تکلف بنویسم
هر چه بود را به هر شکلی شده میچپاندم در کلمات و بیرون میریختم
آن روزها زندگی هنوز برایم هرزه ای هزار چهره نبود
دروغ چرا
این هرزگی برایم روز به روز جذابتر می شود
چه در خود زندگی چه در آدم ها
آدم هایی که زندگی کرده اند یا زندگی آنها را کرده است
هوشمند تر به نظر می رسند
خواستنی اند
اینهایی هم که گفتم
پس مانده ی تهوع های روانی چند روز گذشته ام بود
آدم چه میداند!
اصلا آدم چه می داند؟
من یک سال و نیمی در برلین چه غلطی می کنم اصلا
چقدر عجیب!
هر چه بود را به هر شکلی شده میچپاندم در کلمات و بیرون میریختم
آن روزها زندگی هنوز برایم هرزه ای هزار چهره نبود
دروغ چرا
این هرزگی برایم روز به روز جذابتر می شود
چه در خود زندگی چه در آدم ها
آدم هایی که زندگی کرده اند یا زندگی آنها را کرده است
هوشمند تر به نظر می رسند
خواستنی اند
اینهایی هم که گفتم
پس مانده ی تهوع های روانی چند روز گذشته ام بود
آدم چه میداند!
اصلا آدم چه می داند؟
من یک سال و نیمی در برلین چه غلطی می کنم اصلا
چقدر عجیب!
Dec 12, 2009
Nov 28, 2009
Oct 19, 2009
روزها
هر چقدر هم آبستن وقایع عجیب و غیر قابل پیش بینی باشند
می گذرند، مثل همیشه
و ما عادت می کنیم
باز هم می آموزیم که چگونه روزمرگی مان را حواله قسمتی از مغزمان کنیم که تنها عملکردش باخوانی تکرارها است
به نا مانوس ترین چیزها، به بهترین و بدترین ها عادت می کنیم
گاهی حتی خود را بی تفاوت وسط آرزوهای قدیمی می یابیم
که در قالب واقعیت ، رنگ پریده و نزار شده اند
و یاد می گیریم که ایده آل ها را خیلی جدی نگیریم
آن وقت که نوک همه اوج ها ساییده شد و از تیزی افتاد
برای احساس خوشبختی، ساده ترین بهانه ها را می جوییم
که ذات تکراری شان قابلیت ایجاد نا امیدی ندارد.
مثل همین لیوان چایی کنار دستم.
هر چقدر هم آبستن وقایع عجیب و غیر قابل پیش بینی باشند
می گذرند، مثل همیشه
و ما عادت می کنیم
باز هم می آموزیم که چگونه روزمرگی مان را حواله قسمتی از مغزمان کنیم که تنها عملکردش باخوانی تکرارها است
به نا مانوس ترین چیزها، به بهترین و بدترین ها عادت می کنیم
گاهی حتی خود را بی تفاوت وسط آرزوهای قدیمی می یابیم
که در قالب واقعیت ، رنگ پریده و نزار شده اند
و یاد می گیریم که ایده آل ها را خیلی جدی نگیریم
آن وقت که نوک همه اوج ها ساییده شد و از تیزی افتاد
برای احساس خوشبختی، ساده ترین بهانه ها را می جوییم
که ذات تکراری شان قابلیت ایجاد نا امیدی ندارد.
مثل همین لیوان چایی کنار دستم.
Aug 30, 2009
Aug 25, 2009
Aug 18, 2009
Aug 14, 2009
Aug 3, 2009
Jul 28, 2009
Jul 23, 2009
بیست و سه ساله شدم
ملاحظه کارتر، با گرایشاتی به نوعی ثبات و نگاهی مات تر
گذشته ام را می جویم
در جستجوی تکه هایی از وجودم که از من جدا شدند
چه آنهایی که کندند و بردند، چه آنهایی که دو دستی همراه با رویاهایم تقدیمشان کردم به کسانی که دیگر اینجا نیستند.
امشب، بدون اینکه کسی منتظر بازگشتم باشد
تنها در خیابان های برلین پرسه می زنم
به دنبال دلیلی برای بودنم.
ملاحظه کارتر، با گرایشاتی به نوعی ثبات و نگاهی مات تر
گذشته ام را می جویم
در جستجوی تکه هایی از وجودم که از من جدا شدند
چه آنهایی که کندند و بردند، چه آنهایی که دو دستی همراه با رویاهایم تقدیمشان کردم به کسانی که دیگر اینجا نیستند.
امشب، بدون اینکه کسی منتظر بازگشتم باشد
تنها در خیابان های برلین پرسه می زنم
به دنبال دلیلی برای بودنم.
Jul 21, 2009
5 سال پیش، من و آلما این وبلاگ را شروع کردیم.
چه روزهایی که گذراندیم،
خاطراتی که ساختیم،
عشق هایی که متولد شدند و مردند،
چه چیزها که از دست دادیم و یافتیم
در این گذار چه بسیار دیدیم و آموختیم،
و من هنوز همان درس ها را دوره می کنم
زندگی هر چقدر هم سخاوتمندانه مرا غافلگیر کرد،
در آموختن مرزهای کنترل به این شاگرد بدبینش
ناتوان ماند
که من هنوز ترس های گذشته را در کوله باری حمل می کنم
و هنوز در روزهای تاریکم یادم می رود که شادی یک قدم با من فاصله دارد
و هر سال سری به گذشته ی مکتوبم می زنم
که باور کنم که روزهای سخت را گذراندم
که یادم بیاید ، که خوشبختی در آینده منتظر من نیست
اول و آخرش همین است
و هر سال فقط مسئولیت ها بیشتر می شوند و پیچیدگی ها هم
Feb 9, 2009
all I want is to fly
in the blue sky
when I'm so fuckin high
my mouth gets dry
and I wanna cry
cuz u seem so shy
oh baby baby try
we are too young to die!
tell me why why why?
u told me a lie
when I wanted to buy
a symbolic tie!
but baby lets try
don't tell me goodbye
just hang me up to dry
I've got a pair of eye(s)
but when i wanna cry
they go fuckin dry
hala vay vay vayyy!
baby lets apply
for that uni in Shanghai!
then I'll make you some pie
u'd like it. Aye?
oh baby baby try!
we are too young to die.
written by: AlmaSadaf
Friday November 30, 2007
Feb 7, 2009
Jan 25, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)