Apr 1, 2007

تبدیل شده ام به حجمی تو خالی.
مثل یک حباب شاید.
درونم چیزی نمانده
همه اش را گریه و دود کردم.
احساساتم نیز به سطح پوستم هجوم آورده اند
آنقدر عریان که با کوچکترین ضربه ای دچار التهاب می شوند.
علی رفت و من حتی دیگر آنقدر قدرت ندارم که نبودنش را معنی کنم.
دستانم بوی نوستالژی می دهند و سیگار.
صداها بلندتر از همیشه اند، خیلی بلند تر از آنچه می توان شنید.
و تمام خواسته های مدفون دخترانه ام که در جریان به اصطلاح مدرن شدنم دفن شده بود هم خورده و رو آمده.
مدام دستان گرم می خواهم و آغوش های قدیمی.

No comments: