من همه ی گذشته ام را کشته ام.
از همه چیز جدا شده ام .
بین 4 دیواری اتاقم گاهی آنقدر تنها میشوم که صدای ترک خوردن جمجمه ام را میشنوم.
همه ی من پشت سکوت خاکستری نگاهم خلاصه می شود.
می ماند موزیک و خنکی باد کولر و دوستانی که عکس هایشان چشمانم را خیس می کند.
برای من نه سنت مقدسی باقی مانده و نه سوالی با یک جواب مشخص.
من حرمت هیچ چیزی را نگه نمی دارم. نه آهنگ هایی که پشت گردنم را میلرزانند و نه لحظه های با تو بودن را.
بیشتر از هر چیزی دلم مسافرت میخواهد به جایی که تخت های سفید نرم داشته باشد.