روزها خیلی زود میگذرند. آنقدر زود که گیج میشوم. زندگی غلتک وار این چند ماهه پر است از کارهایی که باید انجامشان دهم . همه چیز به شکل بیمار گونه ای مرتب و منطقی است. تنها معیار شمارش هفته ها همین سنگ نوردی یکشنبه هاست.
هیچ چیزی دلم را نمیلرزاند ، هیچ چیزی انقدر تلخ نیست که بغضم را به گریه برساند ، هیچ چیزی هم نیست که تپش قلبم را انقدر بالا ببرد که صدایش را بشنوم. انقدر مرتب تالاپ تولوپ میکند که میترسم مرده باشم. مدل نگاه کردنم هم آنقدر یکنواخت شده که حوصله ام را سر میبرد. همه چیز سر جایش است.
و من فقط دختر 19 ساله ی کله خری هستم که دلش برای قمار لک زده .
No comments:
Post a Comment