آدمهای نسبتا بی تفاوت با عکس العمل های سرد و بدون هیجان همیشه برایم جذاب بودند .همیشه عاشق پیرمردهای ساکتی بودم با موهای جو گندمی که ساعتها گوشه ای مینشینند و سکوت میکنند و نگاهشان اندازه همه دنیا عمق دارد.
دیگر هیچ چیز به نظر انقدر مهم نمی آید که مرا از جایم تکان دهد. شاید هم یک نوع افسردگی فصلی باشد.
این هم مهم نیست. حتی انقدر ناراحت نمیشوم که احساس بدبختی یا افسرگی کنم.
من خیلی دخترم. احساسات من آنقدر غلیظند که دنیایم را زیر و رو میکنند. آنقدر که میتوانم به سادگی باور کنم خوشبخت ترین موجود روی زمینم و یا انقدر احساس بدبختی کنم که زندگی واقعا برایم تحمل پذیر نباشد.
این جذابترین خاصیت من است.
ولی این روزها همه چیزهای مطلق کمرنگ شده اند. مارکس میگوید در دنیای مدرن هر چیزی که محکم و استوار است دود میشود و به هوا میرود.
همه چیزهای مقدس و خارق العاده شناخته میشوند و برچسب تحجر رویشان میخورد. دیالیکتیک لعنتی انقدر روی دور تند افتاده که به محض ساخته شدن چیزی میتوان نطفه زوالش را دید.
گاهی سالها طول میکشید تا انسان به خودش حتی اجازه بدهد که در عقیده ای شک کند چه برسد به اینکه باور کند خلاف آن نیز وجود دارد. با دور تند دنیای امروز سالها به روزها و ساعتها تبدیل شدند. این کمال گرایی پرشتاب که نمیدانم به کجا میرسد حالت تهوع به من میدهد.
من کاری به اینها ندارم. من ازغده منطقی که هر روز در من بزرگتر میشود و همه رفتارهایم را قابل پیش بینی میکند متنفرم. برای هر کاری که دلم میخواهد انجام دهم انقدر دلایل مورد قبول عموم وجود دارد که اگر حسابش را دست یک کودک 5 ساله هم بدهم منصرفم میکند.
و من ماندم این وسط بین اینکه واقعا چه میخواهم و چه چیزی برایم مهمتر است . مثل درختی شده ام با ریشه هایی که هر روز بیشتر در الزامات جامعه فرو میروند. و هر روز باید و نبایدهای بیشتری را یاد میگیرم. و هنوز نمیدانم که آزادی که میخواهم را آنقدر میخواهم که طرد شدگی از بعضی امتیازات را به خاطرشان تحمل کنم. و هنوز نمیدانم وقتی دلم میخواهد موزیک گوش کنم و هیچ کاری انجام ندهم باید به زور کتابی دست خودم بدهم و به اطلاعاتم اضافه کنم یا نه؟ من میترسم که آنقدر غرق باید و نبایدها شوم که خواسته هایم در چارچوب آنها تعریف شوند.
من خسته ام. خیلی
من از شکایت های مداوم آن قسمت های وجودم که هیچ وقت بهشان اجازه بروز ندادم خسته شده ام.
وقتی خودم هم انقدر بی حوصله ام از تو میخواهم که بگذاری نشانت دهم که چقدر میتوانم متفاوت تر ار آن چیزی که نشان دادم باشم. مسخره است!
من میترسم از سرما آدم یخی شوم.
میترسم.
No comments:
Post a Comment