Aug 18, 2005

با انصاف باشم
روزها هم سخاوتمندانه گذشتند
و هر روز که هوا تاریک میشد
پرده ی نازکی هم روی تصاویر رنگی من و تو با هم کشیده میشد.
پشت بردباری مبهم روزهایم
همه چیز برگشت به حالت اولیه
همان طور که همیشه بر میگردد
و هاله ی خاکستری ای که ساختم
دور هر چیزی قرار گرفت که به ما مربوط بود
"ما" هر روز کمرنگ تر میشد
بعضی اوقات میترسیدم که چیزی پشت ابر خاکستری نمانده باشد
وقتی کنارش میزدم خودمان را انقدر واضح میدیدم که نفسم میگرفت
بعضی اوقات هم ابر خاکستری ام انقدر سنگین میشد که تحمل قطراتش را نداشت
و من زمین و زمان را دشنام میدادم
که چرا قطره ها آنقدر واقعی و شفاف بودند
مثل مورچه ای بودم که میخواست فیل زنده ای را به لانه اش ببرد.
با دست و پا زدن های من هیچ قانونی عوض نمیشد.
من هم یکرنگ شدم
به بهانه های مختلف
گذشت
گذشت
و گذشت
پرده هایی که روی تصویرت کشیدم قطور و کلفت شدند
و امروز هاله ی خاکستری ام یک ساله شد.
و تو تمام این مدت به خصوص این اواخر با رفتارت (!!) بزرگترین کمک بودی
مثل همیشه!!

No comments: