من یک هم بازی دارم
که حتی متوجه آمدنش نشدم
آنقدر ظریف و صبورانه وارد زندگیم شد که اصلا نفهمیدم چگونه تا عمیق ترین چیزهایی که به من مربوط است رسوخ کرده.
من دختری را میشناسم که دنیای پیچیده اش را که جزء به جزء از بر است روی انگشتان کشیده اش میچرخاند.
من کودکی را میشناسم با حس های واقعی
که به راحتی میتوانم خالص ترین پختگی را در رفتارش حتی وقتی با هیجان حرف میزند و بالا و پایین میپرد ببینم.
من یک همبازی دارم که هیچ وقت حوصله ام را سر نمیبرد.
همیشه میداند
و وقتی چشمانم را تنگ میکنم چنان با ماده سفید کننده به جان روزهای خاکستری ام می افتد که نمیتوانم جلوی خندیدنم را بگیرم.
من دوستی دارم که کنار او هر چیزی در دنیا ساده به نظر میرسد . کسی که خواسته های بلند پروازانه ای که خودم حتی جرئت فکر کردن بهشان را ندارم را هر جایی که مخفی کنم کشف میکند و با قانون های جدیدش همه چیز را تیدیل به بازی های بزرگی میکند که نمیتوان باختشان.
دوست قوی من با آن راه رفتن خنگ مغرورانه اش مرا به جاهایی برده که خوابشان را هم نمیدیدم
آلمای من برعکس همه آنهایی که ادعا میکردند عاشقم هستند هیچ وقت چشمان مرا نگرفت تا احساساتش را نبینم و آنقدر روشن و صاف است که وقتی میگوید حوصله ام را ندارد نمیتوانم بیشتر دوستش نداشته باشم.
من یک دوست مو خرمایی خیلی خوشگل دارم که وقتی کسی بیدارش کند انقدر ترسناک میشود که من حتی میترسم مستقیم نگاهش کنم.
من وهمبازی شلخته ام گاهی دیوانه ترین موجودات زمینیم.
من دوستی دارم
که میتوانم از نوبنیاد تا هفت تیر با او پیاده روی کنم
که وقتی وسط مهمانی ها حالم بد میشود به هر ترفندی شده آبلیمو به خوردم میدهد
که همیشه وقتی باید باشد هست
که وقتی پشت تلفن هیچ حرفی هم برای گفتن نداریم و نمیخواهم که برود خودش میماند
که همیشه بهترین آهنگ ها را انتخاب میکند
که میتوانیم خوشمزه ترین غذاهای دنیا را با هم درست کنیم
که وقتی تصادف میکنم یا ترمز ماشین میبرد یا دیرم شده آنقدر با کس شعرهای مضحکانه اش جو را عوض میکند که کاملا همه چیز را فراموش میکنم.
که وقتی دارم طراحی میکنم یادم می اندازد که خط هایم دوباره یک رنگ شده اند یا مدلم روی هوا نشسته
یا وقتی درس نخواندنم را برای خودم توجیه میکنم تبدیل میشود به وجدان ناطقم.
که در این وبلاگ با من مینویسد و من خیلی دوستش دارم
No comments:
Post a Comment