Feb 1, 2015
Dec 12, 2014
May 12, 2014
Feb 3, 2014
Jan 31, 2014
Aug 8, 2013
May 7, 2013
Jan 26, 2013
Nov 6, 2012
Aug 30, 2012
وقتي يكي از عزيزترين آدم هاي زندگيت غصه مي خورد، بغض مي كند و قورتش مي دهد، لبخندش كمرنگ و خسته مي شود و درد مي كشد، در حالي كه دليل همه اش تو هستي.
وقتي ميخواهي شريك دردش باشي، محكم در آغوشش بگيري و بگويي كه حالش بهتر خواهد شد، كه دوباره روزهاي قشنگ خواهند آمد ولي نمي تواني. بايد دور بايستي و نظاره گر كوچك شدنش باشي.
وقتي دلت براي حركاتش، شوخي هايش، راه رفتنش ، خوابيدنش، خنده هايش و هر چيزي كه مربوط به اوست انقدر تنگ ميشود كه انگار روي دلت وزنه گذاشته اند. ولي بايد بروي چون چيزي در تو گم شده، چيزي سر جايش نيست و حتي نميداني اين جاي خالي كي و از كجا آمده.
چطور وقتي خودت نميداني چه ميخواهي او را آرام كني؟ با چه رويي به چشمانش نگاه كني و بگويي كه همه چيز خوب خواهد شد وقتي با رفتنت دلش را شكستي.
خيلي نامردي است. نبايد به ما آدم ها حق داد!
به من نبايد حق داد.
من و آدم هاي مثل من را بايد از دنيا بيرون كرد كه هيچ كس نماند كه اعتماد بقيه را بشكند. مگر خودم همين جا ديگري را مواخذه نكردم؟ انقدر باورهايم جلوي چشمم شكست كه براي خودم هم عادي شد و حالا از بين اين همه آدم، بايد دل بهترين و خوش قلب ترين و سالم ترين آدمي كه در زندگيم ديده ام را بشكنم تا دينم را به دنيا ادا كنم!
من را بايد تكه پاره كرد.
Aug 25, 2012
Aug 11, 2012
Jul 25, 2012
Jun 26, 2012
May 12, 2012
یکی از مثبت ترین نکات مربوط به رفتن از ایران، دور شدن از روابط مریضی است که تا زمانی که اینجایی، گریزی از آنها نیست.در طی ۲،۳ سالی که ایران نبودم، دلم برای خیلی از این آدم ها تنگ میشد . عکس های دسته جمعی شان را که می دیدم، میان همه صورت ها دنبال خودم می گشتم. ولی در عوض، در روابط اجتماعی ام، آرامشی پیدا کرده بودم که سال ها اثری از آن در زندگیم نبود. انقدر به سنگینی بار بعضی روابط عادت کرده بودم که تا مدت ها نمی فهمیدم این بار برداشته شده مربوط به چه چیزی بوده اصلا.نزدیک یک سال است که من به ایران برگشتم و ارتباطاتم را به صورت نسبتا موفقی محدود به افرادی کردم که در روابط شان اصول دارند، برای خودشان و اطرافیان شان ارزش قائل اند، وجودشان شادی آور است و می شود با آنها راجع به چیزهایی جز مسائل روزمره گپ زد. با این حال، سبک زندگی مان جوری شده که حتی شاید ناخودآگاه اجازه می دهیم آدم های دیگر سرشان رو بکنند توی زندگی آدم و انگار که مثلا می آیند گالری، به صفحه ی فیسبوک مان سر بزنند و فکر کنند که شما چقدر مناسب کلکسیون شان هستید. (البته نه به معنی اینکه همیشه نیت پشت این نوع دوستی ها منفی است). خلاصه که می گفتم، آدم هایی که فقط از آدم انرژی می گیرند، نخواهم هم هستند، دوستان دوستانم هستند، اصلا دوستی با خیلی های شان پاس ورود به محافل مثلا روشنفکری است. اماکن عمومی که هیچ، خیلی از این دوستان برنامه شان را بر اساس مرغوبیت مشروب و سرویس مکان های موجود می چینند و کلا چنین رویکردی به معاشرت دارند.از قضا ممکن است این مکان منتخب گاهی خانه خود شما هم باشدمن متوجه شدم که بعد از این یک سال، دوباره بخشی از ذهنم درگیر سامان دهی مسائل مربوط به این روابط است. اینکه چه طور باید دوری کرد از برخی روابط و چطور باید با ایجاد حداقل تنازع، به افراد انتقاد کرد و یا اینکه آیاخیلی وقت ها اصلا انتقاد کردن می ارزد و فایده ای هم دارد. جو عجیبی شده در بین این چند صد نفری که دور ما هستند. سرعت شروع دوستی ها خیلی بالا رفته و به همان سرعت هم، دوستی ها به پایان می رسند و می ماند یک سری قصه و داستان که آدم ها در گالری ها و مهمانی های خیلی خاص و هنری شان در گوش هم بگویند.واقعا خسته کننده است.
Apr 30, 2012
Apr 23, 2012
Jan 17, 2012
Dec 21, 2011
Dec 9, 2011
Nov 14, 2011
Sep 19, 2011
ااگر بخواهیم خیلی ابتدایی و ساده معادلات دنیا را نگاه کنیم
قضیه به این قرار است
دنیا توسط صاحبان قدرت اداره می شود
و یکی از نزدیکرین مفاهیم به قدرت، پول است
پول در بسیاری از مواقع، تعیین می کند که چه چیزهایی باید گفته، بزرگنمایی، وحتی تبدیل به نوعی وسواس شوند
به جز شمار خیلی کمی ازموسسات خصوصی با اهداف خاص و فضاهای دانشگاهی
کمتر جایی برای حمایت از تولیدات و محصولاتی که سودآور نیستند، سرمایه گذاری می کند
و این است که فرهنگ عامه هر روز بیشتر به سمت ابتذال می رود
چون در بسیاری مواقع این بازار است که ارزش ها را تعیین می کند
مثلا، عکس را در نظر بگیریم به عنوان یک ابزار توصیفی برای تحلیل وقایع جامعه شناختی
جنگ جهانی دوم را در نظر بگیریم و فکر کنیم که می خواهیم وقایع آن را با عکس مستند کنیم
عکس با اینکه انعکاسی از واقعیت است می تواند تصویری دوگانه به ما بدهد
در مورد مثال ما، در یک حالت می توان از خسارات جنگی عکس گرفت، از سربازان مرده و زخمی و خانه های شعله ور شده که قاعدتا بخشی از واقعیت جنگ را تشکیل می دهند. در جنگ جهانی دوم اتحادیه فیلم و عکس امریکا از چنین منظری به تصویر برداری از جنگ پرداخت.
حالت دوم استفاده از عکس برای برانگیختن حس وطن پرستی و نمایش رشادت ها و قهرمان پروری ها در میدان جنگ است، نشان دادن افسران در لباس های خفن! که در حال تمیز کردن اسلحه های شان یا شطرنج بازی هستند که این هم البته بخش کوچکی از واقعیت جنگ است. و این نمای اف اس آ 1 بود از جنگ جهانی دوم.
اتفاقی که افتاد این بود که عکس های اتحادیه هیچ جا چاپ نشدند و عکس های اف اس آ بارها و بارها تجدید چاپ شدند و در زمان خودشان تاثیر بالایی روی تفکر غالب عامه داشتند ، چرا که در آن زمان لازم بود! که مردم یک تصویر سکسی و در خیال خودشان قهرمانانه از حضور در جنگ داشته باشند.
قصدم نیست که بگویم همه چیز به همین سیاه و سفیدی است و همه ی آنچه ما میبینیم انتخاب سرمایه داران و صاحبان قدرت است که همسو با افزایش سود مالی و یا مقامی خودشان است، ولی هر چه بیشتر وارد حوزه ی کاری می شوم، این دوگانگی (پایبندی به دغدغه هایم یا همگامی با بازار کار) را بیشتر حس میکنم.
برای ساخت مستند کسی پولی نمی دهد مگر اینکه موضوعی اگزاتیک باشد، یا به هر دلیلی هم مسیر با منافع کشوری، موسسه ای و یا فردی باشد. حتی بزرگترین اتنوگرافرها در فستیوال ها می نالند که تنها با ارزش ذاتی کارشان توان پرداخت هزینه هایش را ندارند.
اینجا است که من دلم می سوزد برای همه ی آنهایی که کارهای شان در هر زمینه و رشته ای ارزشی غیر قابل تخمین داشته ولی هیچ وقت مورد پسند بازار واقع نشدند و ارزش واقعی کارشان، اگر خوش شانس بودند توسط اقلیتی بیش کشف نشد.
1-FSA
Sep 13, 2011
Jul 3, 2011
بعد امتحان ها
از سرنشین هر نیمکتی که صدامون بهش میرسید میپرسیدیم که هی فلانی چند شدی
و با چهار تا جمع و تفریق ساده میتونستیم یه برآورد دقیق از جایگاه خودمون در مقایسه با بقیه داشته باشیم
به همین راحتی خیالمون راحت میشد که خب دیگه جزو ده درصد بالاییم مثلا
حالا بالاتر هر چی میخواد باشه
ما بودیم و عددها
یه ترازو که بیشتر نبود
فکر میکردیم همین جوری اگه پیش بریم
دیگه اون تصویر کامله مال ماست
اون روزا
اگه یکی میومد یکی یکی اسمهامون رو صدا میکرد
بهمون میگفت که ده سال بعد کجاییم
شاید خیلی هامون همون جا دیگه وا می دادیم
حالا فرضا که باهوش تری
مسایل رنیا رو بهتر درک میکنی
ذهنت پیچیده تر شده
رویای تغییر داری
خب بیشتر داغون میشی که
یا میزنه به سرت هی
چرا هیچکی نبود به ما بگه آقا خبری نیست که
آروم بگیر
کلا
Oct 29, 2010
همیشه به طرز حرص آوری برنامه ریزی شده و دقیق بودم
از آنهایی بودم که در دوران مدرسه احتمالا خیلی ها حالشان از من به هم میخورد انقدر که همیشه همه ی کارهایم را مرتب و به موقع تحویل می دادم.
پرفکشنیست حاکم بر شخصیتم هم عامل مضاعفی بود که به طرز بیمار گونه ای بخواهم همه ی کارهایم را کامل و به بهترین شکل انجام دهم. واقعا نمی فهمیدم آدم هایی را که همیشه هزار کار انجام نشده دارند و از خودشان شاکی اند ولی عوض اینکه کاری کنند گوشه اتاق شان می نشینند و مثلا موزیک گوش می دهند.
ولی چند وقتی است که روند همه کارهایم عوض شده
گاهی چند روز طول میکشد که لیوان خشک شده ی چایی را از اتاقم به آشپزخانه ببرم
یا هر روزمی دانم که باید ایمیل های مهمی بزنم که حرص شان را میخورم ولی در عوض روی تختم ولو می شوم و فیلم میبینم.
حجم کارهایی که باید انجام بدهم روز به روز بیشتر میشود و گزینه های جدید که بعد از تمام شدن یک مقطع دیگر در زندگیم مقابلم قرار گرفته اند انقدر گسترده و بی در و پیکراند که نهایت کاری که میکنم این است که به کسی زنگ بزنم که خیلی وقت است باید میزدم و از این طریق احساس مفید بودن کنم.
آدم ها هم هی می پرسند. حالا چی؟ بعد از این چه میکنی؟ آدم ها که هیچ. در و دیوار هم حتی طلب کار اند، تاریخ های روی پاسپورتم هم.
و من برای خفه کردن خودم و این همه صدای در مخم بدون هیچ اشتیاق قلبی ای یکهو پی اچ دی خواندنم گرفت . حالا حتی حوصله ندارم که به استادم ایمیل بزنم که قرارمان رو فیکس کنیم. هر چه بیشتر سوال پیچ میشوم، بیشتر وقتم را پای متفرقات می گذرانم. اصلا میخواهم در عدم باشم برای مدتی ببینم چه میخواهم از خودم.
علاوه بر همه اینها یک دلیل جدید هم برای برای تعویق انداختن همه ی کارهای دنیا پیدا کردم.
فعلا اوضاع همین است که هست
Oct 10, 2010
چمدانی می آید و در گوشه ای از خانه ام جا خوش می کند
من که فضاهای خالی ام در تنهایی را از بر شده ام
در حضور هر حجم جدیدی، مجبور می شوم باز تعریف شان کنم
این حجم ها بعضی روزها روی شخصی ترین فضاهایم جا خوش می کنند
گاهی انقدر از وجودشان جایم تنگ میشوم
که آرزو می کنم برگردند سوار هواپیماهای شان شوند تا من بتوانم برگردم به ترتیب سابق ام
فکر می کنم روزی که بروند
دوباره مالک انحصاری فضاها و لحظه هایم می شوم،
طوری که می توانم هر جوری که می خواهم بچینم شان
....
می روند بالاخره و باز هم، عضوهمیشه ثابت زندگی ام، دوگانگی ، سراغم می آید
وقتی از پشت پنجره های قطار و خروجی فرودگاه برای آخرین بار خدافظی هایم را می کنم
برگشتن به خانه تبدیل می شود به بزرگترین عذاب
احساس می کنم تمام فضاهای خالی مرا می بلعند
زیر سنگینی نگاه این همه جای خالی منفجر می شوم
از روتین تنهایی هایم که بر همه چیز ارجحیت دارد بیزار می شوم
از این همه حصاری که دور خودم کشیدم.
این همه فاصله .
فاصله.
فاصله.
آرزو میکنم که چمدان برگردد سر جای خودش، اصلا همه محتویاتش را خالی کند روی زندگی من
ولی باشد
فقط باشد.
Oct 2, 2010
از اولین باری که دیدمش
عاشق کس دیگه ای بودم ولی اون لحظه ته دلم با پستی تمام فکر کردم که کاش قبلا عاشق اون شده بودم. همین فقط. اولین بار که دیدمش این فکر اومد به سرم و بعد دیگه برام تکرار نشد. کلا بهش فکر نمی کردم. انگار یه جوری فقط ته دلم میدونستم که می خوام باهاش باشم ولی حتی برای خودم هم هیچ نمود خارجی ای نداشت. اصلا از اون به بعد حتی جاهایی هم که بود حواسم بهش نبود.
3، 4 سال بعدش یه شب خوابشو دیدم، خوابم رو دید. تو یکی از این شبکه های فیسبوک نما به هم گفتیم. از اون مسج دو خطی یه چیزی شروع شد. یه نیرویی که انگار جلوش گرفته شده بود خراب شد رو زندگی هر دومون.
اولین بار که جدا از واسطه هایی که قبلا ربط مون میداد بهم، همو دیدیم. آروم نشستیم موزیک گوش کردن، تو همون اتاقی بودیم که اولین بار دیده بودمش. داشتیم لایو یه بابایی رو نگاه می کردیم. انقدری نزدیک بودیم که احساس می کردم از گرمای نفس هاش روی پوستم دارم بنفش میشم. تا خرتناق هیجان بودم ولی همه چیز راحت بود، آشنا بود. آخ که چقدر ساده بود. چقدر جزئیات اضافه نبود. حرکاتم فکر نمی خواست. بی احتیاط و بی دغدغه بود.
شب شد، باید برمیگشتم خونه. بهم گفت بمون گفتم باید برم. نه اون ادا در آورد که یه جوری نشون نده که انقدر میخواد که همون شب اول بهم بگه بمون نه من از این افه تخمی ها اومدم که یعنی چی حالا چه خبره. جفتمون میخواستیم زمان متوقف شه و ما همون قدر نزدیک هم بمونیم. باید میرفتم ولی . به زور خودم رو کشوندم از اونجا بیرون، ده بار داشتم میرفتم و برگشتم. رسما نمی تونستم از صورتش بکشم بیرون. تا خود خونه با لبخند رانندگی کردم. اصلا می خواستم هم نمی تونستم لبخند نزنم. یه ساعت بعد رسیدم . انگار همه ی مولکول های بدنم داشت کشیده می شد سمتش. یکم بعدش همه خوابیدن و من هی توی تختم غلت می خوردم. تصویر های اون چند ساعت هی تو سرم تکرار میشد. یه لحظه زد به سرم، بهش اس ام اس دادم که بیداری؟ گفت آره. زدم دارم میام. پاشدم سوئیچ رو برداشتم و یواشکی رفتم بیرون (چه استرس خوشایندی داشت )
دم در اونجا که رسیدم حتی یک بارم از خودم نپرسیدم که آخه ک.س خل اینجا چی کار میکنی ساعت 2 شب. همینش بود که با همه ی قصه های دیگه ی من فرق می کرد. ساده بود. احتیاج به توضیح و تفصیل نداشت. رفتم بالا. درو باز کرد .جفتی خندهمون گرفت. حرف نزدیم زیاد. گم شدم لای بازوهاش و خوابیدیم. نه با هم، کنار هم.
ساعت 7 بیدار شدم. از خواب پاشدن کنارش حتی تو روشنایی روز هم عجیب نبود. می خواستم بیدارش نکنم . مانتو مقنعه م رو خیلی آروم پوشیدم . براش یه یادداشت گذاشتم و اومدم صورتش رو بوس کنم برم که بیدار شد. نمیخواستم بیدار شه، بیدار که میشد وسوسم میکرد که نرم و منم نمی تونستم مقاومت کنم ولی اصلا نذاشتم از جاش تکون بخوره .آروم گفتم بخواب، یه کلاس مهم دارم باید برم. یادمه توی سالن ادبیات بودم. طبقه ی اول. نیمکت ته سالن. هنوز هم یاد نگرفته بودم لبخند لعنتی رو کنترل کنم. مثل وقتی که آدم ماشروم میزنه فکر میکنه همه میدونن الان که تو ماشروم زدی، احساس میکردم همه الان میبینن که به من دیشب چی گذشته. که انگار هزار تا پروانه ی زنده قورت دادم. بررسی مسائل اجتماعی ایران داشتیم ساعت 8 و من که سر کلاس استاد مورد علاقم بودم مثلا، بیشتر از 10 ثانیه نمی تونستم روی حرفاش تمرکز کنم. یادمه که از اون سه ساعت کلاس هیچی یادم نموند.
اینجوری شروع شد. زیاد بود. سنگین بود. خسته میشدم یه وقتایی از حسه. ازم میزد بیرون. هر چی میخواستم به انحصار بگیرمش وحشی تر میشد. نمیدونستم باهاش چی کارکنم. داشت ریشه میداد توی همه ی شاخه های زندگیم. از هر طرفش میچیدم از جای دیگه بلند میشد. عصبیم میکرد، دیوونم میکرد و در عین حال به اوج می بردم. بلد نبودم تعادلش رو نگاه دارم. زیر سنگینیش نمی تونستم موازنه ام رو حفظ کنم. میخواستمش و ازش بیزار بودم. نالمن شده بودم. با کوچکترین ضربه ها متلاشی می شدم. معتاد بودم. مریض شده بودم. داد میزدم، عصیان می کردم ، بهانه می گرفتم، هلش می دادم عقب و بعد گله می کردم،به امید نعشگی بعد لبخندش. چاله هام عمیق تر بود اون موقع. کودک تر بودم. زورم بهش نمی رسید.
تموم شد بالاخره. مثل خیلی قصه های دیگه. سخت گذشت. یک مدتی هم اصلا نگذشت. کلا یه قسمتی از من باهاش تموم شد. بعد اون دیگه هیچ وقت دلم نلرزید. اون ولی بقیه ی قصه مون رو ادامه داد ولی با یکی دیگه. یا حداقل از این بیرون این شکلی بود.
دور شد. غریبه که هیچی. غریبه ترین شد.
نمیدونم چرا یادش میفتم. اصلا نمیدونم گفتن اینا که چی! نمیدونم چرا از یه سوراخ های بی ربطی میاد بیرون. نمیدونم حتی بهش چه حسی دارم. این قسمت گذشتم بی حسم میکنه.
خیلی گذشته. این روزا، با همه ی بالا و پایین هاش خیلی بیشتر احساس تعادل دارم. از هر چی آشنا و راحت بود کندم و بریدم تا بالانسم رو روی محوریت خودم پیدا کنم. از خونم، کشورم، دوستام، زبان مادریم، عادتام، شکل خوش گذرونی هام، از گذشته و خاطراتش، و خیلی از چیزایی که هویتم رو تعریف میکرد فاصله گرفتم. روی مرکزیت "تنهایی" همه زندگیم رو واسه خودم باز تعریف کردم. انقدر که ته دلم انگار میدونم که شاید دیگه دیوونه نخواهم شد. منطقی بودنه یا بزرگ شدن یا محافظه کاری بزدلانه نمیدونم. فقط یه وقتایی مثل سگ دلم تنگ میشه واسه اون حسی که انگار یه عالمه موجود دارن توی دلت بال میزنن. نه به شکل استعاری. از اینا که واقعا حس میکنی. یکم مثل استرس قبل سخنرانی مثلا! ولی یه چیز خوشایندی داره این یکی. مثل درد کبودی که درده ولی دوس داری فشارش بدی. از اینا که 3و4 سالی هست تجربه اش نکردم دیگه. دوست دارم تسلط الانم رو ولی چرا دیگه هیچی به صورت خوشایندی ترسناک و مهیب نیست؟ اصلا چرا دیگه هیچی نیست این همه وقته؟ چرا من انقدر افراط و تفریطم؟
جدیدا دو سه ماهیه دوست دارم برگردم یه جاهایی از گذشته رو دوره کنم و با امروز مقایسه ش کنم. معمولا حس خوبی بهم میده. احساس میکنم الان زیر پاهام سفت تره. هی من جدیدم رو میذارم تو اون موقعیت ها و خوشم میاد از نتیجه هاش. ولی یاد این یکی که میفتم خالی میشم.
پاشم برم تو یه قاری یه مدت و فقط واسه خودم باشم
Sep 24, 2010
Sep 11, 2010
احساساتم که غلیظ و داغ می شوند
جمله ها از لای انگشتانم بیرون میریزند
امروز فکر میکردم که خیلی وقت است دچار یبوست کلامی شدم
که معمولا همبستگی بالایی با یکنواختی زندگی ام و روزمرگی دارد
استعداد نوشتن طنز خلاق هم ندارم
من از آن دسته هایی هستم که باید یک چیزی در دلم بال بال بزند تا کاری بکنم
بهترین نوشته هایم، کارهایم و لحظه هایم هم در این مقاطع خلق می شوند
دلم دیگر هیجان بزرگ خاصی هم نمی خواهد
اصلا چیز هیجان انگیز خیلی خفنی هم چندان باقی نمانده
نه که نباشد
ولی هر روز هی چیزهای بیشتری عادی می شوند
کارهایی که سال ها پیش انجام شان برایم مثل رویا بود امروز حتی گاهی حوصله شان هم ندارم
عادی شدن خیلی چیز بدی است(یا شاید هم خوب!)
بدتر از آن این است که آدم انقدر به تنها زندگی کردن عادت کند که وسط رود تیریپی که زمانی برایش میمرد بلیط بگیرد و برگردد سر خانه زندگی اش. بدون اینکه حتی کار خاصی داشته باشد.
غر نمی زنم ها...
خیلی هم حالم خوب است
مدتی است با خودم مثل یک پرنسس رفتار می کنم
ولی چیزی میخواهم
یک چیزی...
مثل یک پسر ته ریش دار جذابی که دلم را ببرد مدتی
و من صورتم را هی به صورتش بمالم.
Aug 23, 2010
یکی که اصلا نشناسمش و بدونم هیچ وقت هم دیگه نمی بینمش
ببرمش یه گوشه و بشینم تا میتونم حرف بزنم
همه رمز و رازهامو بهش بگم
همه ی غرهای دنیا رو بزنم و اونم گوش بده فقط
هی از دنیای قاچ قاچ شدم تعریف کنم و بگم بابا کی زندگی ما انقدر پیچیده شد؟
کی انقدر جدی شد دنیای ما؟
کی من انقدر دیوار کشیدم دور خودم و زندانی خودم شدم؟
کی انقدر تنها شدم؟
وبعدش برگردم بیام سر زندگی روزمره ام و بقیه ی کتاب هامو بخونم.
Aug 9, 2010
همه زندگیمان ، دوستی های مان، حتی نوع ابراز دلتنگی کردن مان هم فیس بوکی و مینیمال شده
پست های بلاگ مان هم
بیشتر از یکی دوجمله که می شوند
زیادی احساساتی اند، زیادی صادقانه ، بی مزه ، روزمره..
زیادی اند کلا
من خودم مدت هاست پست های طولانی را دور میزنم .. سخت شده خواندن این زیادی ها
حوصله می خواهد
به اشتراک گذاشتنشان هم سخت تر
کلا مختصر شدم
انقدر که بعضی وقت ها احساس میکنم دارم نامرئی میشوم
Aug 7, 2010
خاطرات آنقدر روی دلم سنگینی میکرد که به مدت چند ماه بزرگترین هدفم شده بود فراموش کردن لحظه های با هم بودنمان
هر خیابان، موزیک، کافه وحتی هر ساعتی از روز نشانی از تو داشت
ماه های اول پل لیستم را بالا پاین می کردم تا هر آهنگی که ردی از من و تو داشت پیدا کنم تا بلکه با دوباره و صد باره شنیده شدن ، جن-ده شود.
همه ی تلاشم را می کردم که آنقدر روی خاطراتمان خاطره ی جدید بسازم، که جایی در آن شهر لعنتی نماند که با ورود به آن شوک نبودنت باز به صورتم بکوبد.
تا غذایی نماند که آخرین بار با تو خورده باشم
بویی نباشد که تو را تداعی کند
آدمی نماند که سراغ تو را از من بگیرد
پس مانده ی لحظه های رنگی مان هم انقدر در سرم دوره کرده بودم که خش افتادند و فرسوده شدند
خلاصه ی داستان ،پایان نا تمام مان را به هر زوروکلکی بود تمام کردم
بعد از این همه سال ، که فکر می کردم چیزی جا نمانده که نشانی از تو داشته باشد، یا حتی اگرهم چیزی یادآور تو باشد برایم مهم نیست. امروز، روی شافل، آهنگی شروع شد که آخرین بار سال ها پیش شب هایی که از خانه شما برمیگشتم و روزهای کش دار تابستانی ای که زیر باد پنکه در اتاقت ولو میشدم شنیده بودم اش. مثل فیلم ها شد یک لحظه، تصویرهایی که حتی نمیدانستم یادم مانده جلوی چشمانم را گرفتند.
و یادم آمد که چرا انقدر میترسیدم که یادگاری از تو در زندگیم بماند
شوکه شده بودم و ناباورانه گذاشتم که آهنگ تا ته برود
به خودم که آمدم دو ایستگاه از مقصدم گذشته بودم
و چشمانم خیس بود بی آنکه یادم باشد گریه کرده ام
همیشه فکر میکردم این طور لحظه ها فقط در شعر و قصه و فیلم ها اتفاق می افتند
یا آدم ها ادا در می آورند تا با این شکل اغراق گویی داستان های سانتی مانتال بی مزه شان را جادویی و جذاب کنند
چمیدانم ..
شاید هم دلیل همه ی اینها به قول این کامنت گذار پایین ترشیدگی است !
Aug 1, 2010
Jul 24, 2010
Jul 15, 2010
مثال ظاهری اش اینه که
من همیشه فکر می کردم پسرهای مو بلند برام جذاب نیستن
و دیروز طی یک بررسی ذهنی کشف کردم که همه دوست پسرهام یه زمانی موی بلند داشتن
همشون!
حالا این که هیچی
آدم اینجا فکر میکنه میبینه که یه سری چیزایی کس شعر بیمارگونه ای هست که خب نباید برای آدم جذاب باشه.. چون عذاب میده آدم رو خب. چه کاریه!
نکته اینه که حتی آدم به این کژ خواهیش واقف شد
بعدش باید چی کار کرد؟
اصن
ریدم به این سلیقه مریضم
کلا عرض میکنم.
Jun 16, 2010
جز برای خرید نیازهای اولیه ام از خونه بیرون نمیرم
نه حس تنهایی می کنم و نه حوصله ام سر میره
تلفنم رو هم بر حصب ادب جواب میدم
افسرده و ایزوله هم نیستم
سایه ی آخرین مرد زندگیم هم مثل آفتاب تخمی اینجا روز به روز کمرنگ تر میشه
هر روز برای خودم غذاهای خوشمزه درست میکنم
واگه خوب کار کنم به عنوان جایزه هر چقدر میخوام فیلم میبینم
فکر کنم وارد میان سالی فصلی شدم
Mar 25, 2010
دلم میخواد برم رو پشت بوم خونمون زندگی کنم
صبح تا شب کتاب قصه بخونم دیوید دارلینگ گوش کنم و برم تو نخ کلاغا و گربه های کوچه
یک آقای مهربونم بیاد چند گاهی در روز بغلم کنه و غذاهای خوب بیاره واسم
و تو گوشم بگه گور بابای دنیا. به هیچی فکر نکن
و منم بشه که به حرفش گوش بدم
Mar 23, 2010
انتظار داشتم بعد این دو ماه وقتی هیجانات اولیه ام خوابید و همه چیز معمولی شد، وقتی غذاها بوی تکرار گرفت و اتاقم طعم تنهایی، وقت تنهاییم محدود شد و دوستانم پراکنده
به نقطه ای برسم که تحمل زندگی در ایران را نداشته باشم
و بعد با خیال آسوده برگردم و هر بار که دلتنگ شدم این سرخوردگی هارا بر سر حس نوستالژیکم بکوبم
بر خلاف تصورم، هر روز که گذشت، نه تنها این حس رشد نکرد
بلکه من عاشق تر شدم
حالا هر بار که به دوباره رفتن فکر می کنم
چیزی پشت کردنم را قلقلک می دهد
انگار ساتوری چیزی آن پشت قرار است روی گردنم پایین بیاید و همه بند و ریشه ها را باز قطع کند
49 روز سعی کردم نیمه پر لیوان را ببینم
و ناباورانه دیدم که چه کار آسانی بود و من یک عمر پیچیده اش می کردم.
بند من نه چیزی از جنس میهن دوستی است و نه حتی پیوندهای احساسی ام
پیچیدگی ها و تناقض های این شهر از جنس من هستند
وکوه های تهران و چراغ هایش!!
هر روز که به تاریخ بلیطم نزدیک تر می شوم
بی حس تر وگنگ تر می شوم
آمدم که با طولانی ماندنم مقدمه سفر بزرگتری را بریزم
و در عوض بند پاهایم از همیشه محکم تر شد.